شاد زندگی کن
شاد زندگی کن

شاد زندگی کن

زندگی

عید 95 قسمت اول

سلام

اووووو که خیلی ننوشتم

عید هم گذشت.همون طوری که میدونید ما در ساختمون پدر شوهر اینا هستیم  واسه نهار اونجا دعوت بودیم امسال شوهر کار جالبی کرد ساعت تحویل سال که هشت صبح بود و ما واسه نهار خونه مادرشوهر بودیم همه مون.شوهر ساعت یازده بعد اینکه با پدرش رفته بود چند جا عید دیدنی مهم و سیاسی اومد و گفت لباس بپوشیم بریم خونه مادر و پدرم واسه عید دیدنی و بعد نهار برگردیم اینجا و شام هم دوباره خونه مادرم اینا.منم خوشحال شدم و رفتیم عید دیدنی.لباسهای نو و شیک رو پوشیدیم.توی ماشین نگاه به کت و پیرهن گرون شوهر کردم و نگاهی هم به پسرهام که حالا بزرگ تر شده بودن و شیک شده بودن با کت های اسپرتشون.

وقتی رفتیم خونه مامان حیاط و حتی سالن پر از گل ازالیا بود رنگهای سفید و صورتی کم رنگ و پررنگ وای که محشر بود و زیبا.خدایا این خوشی ها رو از ما نگیر.

مرجان و شوهرش اومدن و من به اونا هم تبریک عید گفتم.مروارید چون میدونست منم شام خونه مامان میام گفت واسه شام میاد ومن از اینکه ساعت یازده به پیشنهاد شوهر اول اومدیم خونه مادر و پدرم خیلیییی خوشحال و راضی بودم.واسه نهار خونه مادرشوهرم اینا بودیم.راستی پدر و مادرم به پسرها نفری یک بلوز و یک اسکناس ده هزاری عیدی دادن.بلوز هم سی خریده بودن واسه هر کدوم.مادر و پدرشوهر ده هزار تومن عیدی دادن.مادرشوهر طبق هر سال فسنجون شیرین و ترش و ماهی فویج درست کرده بود با زیتون پروده و سالاد فصل .عالیه دستپختش.

خلاصه تا شش هفت اونجا بودیم اومدیم بالا پسرها و شوهر خوابیدن و من بیدا ر و خلاصه نه شب رفتیم خونه ی ما.مامان هم فسنجون و ماهی سفید سرخ شده داشت اونم عالییی بود.

روز های بعدی به دید و بازدید گذشت .

روز دوم  عصرش بابام و مروارید اینا میرفتن خونه عمو بزرگه ام شوهر گفت اونجا نمیام ولی بقیه جاها میام و من به مروارید زنگ  زدم از جلو خونمون رد شدین منو بچه ها با شما میاییم بعد شوهر با ماشین به ما ملحق میشد و ما رفتیم خونمون که با مامان بابا بریم خونه عمو بزرگه.دیدیم مامان توی حیاط مشغول گل و گیاه بازیه .بابا سریع اماده شد رفتیم.اونجا یه عمه ام با کل بچه هاش بود و عروساشو و داماداش و ما هم که بودیم یه شیر تو شیری شده بود و خونه دختر عموم هم که همسایه ی عموم بود هم رفتیم و که شوهر به ما ملحق شد در خیابون.بهش گفتم بریم خونه عمو کوچیکه اون قبلش گفته بود که میاد ولی دبه کرد که اونا رو چه میشناسم ا ونا مگه خونه ما میان و....من خیلی توی ماشین ناراحت شدم اما دیگه رفتیم اونجا هم شلوغ پلوغ بود و بعد اون رفتیم خونه ی خالم عروسش از تهران اومده بودن و اونجا هم عید دیدنی کردیم شوهر اونجا غر نزد و با شوهر خالم کلی حرف زد و به من گفت منو جایی مجبور نکن بیام که سال به سال نمیبینمشون.ولی خالهات و دایی هات رو همش میبینیم و با اونا راحت تر م.منم حرفی نزدم.

شبش واسه شام خونه مرجان بودیم که تازه خونه خریده بودن و من از قبل عید نگران این بودم که شوهر بگه اونجا نمیام و شوهر مرجان خونه ما نیاد ولی خدا رو شکر نگفت و اومد و شب خوبی بود ان شاالله خواهرم خوشبخت باشه و سلامت.من دویست هزار واسه خونش کادو دادم.مادرم اینا یه لوستر به قیمت یه میلیون بهشون کادو دادن .بعد اون ساعت یازده شب رفتیم عید دیدنی خونه برادر شوهر.شوهر توی ماشین باز یه غر زد هنوز خونه خواهر برادرم نرفتم اما همه ی خونه فامیلای تو رفتیم.منم بهش گفتم سال دیگه محاله اول بریم خونه عمو عمه و خاله ی من .اول خونه خواهر برادر تو.

جاری طبق هر سال واسه همه یه کادو خریده بود واسه بچه ها ماشین خریده بود و با نفری بیست هزار دادن .به من یه پاپوش قشنگ داد به شوهر هم جوراب.

اینم روز دوم.روز سوم و چهارم اینا دقیق یادم نیست.ولی عید دیدنی خونه دایی ها و خاله شوهر رفتیم.اها روز چهارم واسه خواهرم عیدی اوردن مدیونید که فکر کنید شوهر اومد نع نیومد منم بچه ها رو نبردم و تنهایی رفتم اولش که میکفت تو هم نرو بعدش گفت برو .انگار منم فقط با تصمیمات  اون باید عمل کنم ولی عمل کردم .

بابا وقتی ماشین رو میاوردم تو پارکینگ گفت شوهرت کو!! گفتم مگه باید می اومد گفت اره دیگه.

خلاصه داماد کوچیکمون که خرداد عروسیشونه واسه خواهرم عیدی اوردن ساعت و سکه یه رخ طلا.

مبارکش باشه.اونا از تهران اومده بودن.از عصر تا غروب موندن.خلاصه در این حین یه خاله و عموم با کل خانواده اومدن یه لحظه سی چهل تا مهمون داشتیم دیگه چه بدو بدو یی داشتیم .شوهر اواخر زنگید که د بیا اااا.منم ساعت نه رفتم خونه.

به شوهر گفتم چرا نیومدی گفتش که من چرا باید بیام اونا  عیدی اوردن واسه خواهرت من چرا باید بیام تازه تو هم نباید میرفتی.من گفتم اونا از راه دور اومده بودن واسه عید دیدنی ما هم باید میرفتیم این رسم ادبه.گفتم که چطور خواهرت که شوهرش و خانوادش از لر ستان اومدن تو گفتی که دعوتشون کنیم باهاشون خیلی جاها چرخیدیم اونا چه ربطی به ما داشتن!!!خلاصه این بحثا فایده ای نداره

شوهر من فقط خانواده ی خودشو میبینه اوایل ازدواج که وحشتناک فقط پدر و مادر و خواهر و فک و فامیلای دورشو حتی بر من ترجیح میداد الان باز خدا رو شکر بهتر شده.به هرر حال من واسه خاطر پسرهام زیاد بحثا رو ادامه نمیدم و میزارم قاعده ختم به خیر بشه.دیگه هر کی یه اخلاقی داره.شوهر منم اخلاقای خاص خودشو داره بعضی اوقات اخلاقش خ

دلم  میخواد اینجا تمام اونچه توی قلبمه رو بنویسم

این روزها دلم گرفته البته همیشه اخر سال دلم میگیره 

اما شوهر هم کمی باعث دل گیری منم شده....

ولش کنید ..

اما سال 94 سال تقریبا خوبی بود برام

پسرام بزرگتر شدن    خدا را شکر

تمام تابستون درگیر انتقالی بودم امامنتقل نشدم

 پسرام خیلی شیطون تر شدن خدا را شکر

نمیدونم چرا نوشتنم نمیاد 

خب از چی بگم؟! سر اون چک گرفتن شوهر ازمن چند بار دعوا کردیم

بعضی رفتارهای زشت شوهر همیشه توی زندگی مون بوده باززززم بود کاش سال بعد و سالهای بعد این رفتاراش کمتر و کمتر بشه

 عاشق ادبم

عاشق احترام

متنفرررررررم از بی ادبی و بی شخصیتی

خدایا کمک کن تا پسرامونو درست و درمون تربیت کنیم

خدایا به همه پدر و مادرها سلامتی بده من جمله به مادر و پدر بهتر از جانم

سلامتی و خوشبختی برای همه جوونا و خواهرای گلم و خودم و بچه هام

فقط و فقط سلامتی

امروز صبح بیدار شدم شوهر نبود با باباش رفته بود مراسم عزاداری و آش برامون اورد واسه مادرم اینا هم اورد و من بخاطر اعصاب خردی دیروز باهاش سر سنگین بودم و زباد تحویلش نگرفتم.اما اونم رفت خوابید من به پسرها صبونه همون آش قلمکار نذری رو دادم بعد کلی ظرف بود شستم بعد جاروبرقی.جمع جور کردن وسایل و اسباب بازی پسرهام.باززز شوهر سر ظهر با پدرش رفتو منم با ماشین رفتم خونمون سر راه مرجان رو سوار کردم الهی دورش بگردم خواهر گلم .این روزها دکی صداش میکنم اخه دانشجوی دکتری است.

رفتیم خونمون سر راه نوشابه و دوغ خریدیم و بعد رفتم توی حاط خونمون ماشین بابا توی پارکینگ بود و ماشین مروارید هم بود من ماشین رو جلوی درب ورودی مون پارک کردم مامانم عاشق گل و باغچه و...است و کلی باغچه کو گل ازالیا و سیکاس داره.الهی فداش بشم.بابا نزدیکهای صبح از سفر کربلا برگشته بود.شوهر با پدرش در همون مراسم عزاداری نهار خوردن.منو بچه هام نهار اونجا بودیم  و بابا به ماهان غذاشو داد مبین که مروارید و شوهرش باشن پیش اونا میشینه و غذا میخوره.ساعت سه  شوخر زنگید و رفتم سر میدون نزدیک خونمون سوارش کردم کمی باز با هم بحث کردیم من اشک به چشام از رفتار شوهر حلقه بست.رفتیم خونه ی ما و بستنی خریدیم بردیم.خلاصه روز خوبی بود....

سلااااام

بالاخره اومدم 

شاید کسی منتظرم نبود اما به هر حال اومدم

همه خوبیم زندگی بالا پایین خودشو داره همین طوری طی میکنه.نمیدونم از چی اول بگم از خریدهای عید؟ از مریضی مادر شوهر؟ از سر کار رفتن خواهر شوهر کوچیکه ؟ از دعوای اخیر منو شوهر

ارره از همین اخری میگم شوهر من واسش نون گرفتن عذابه عذابببب و از اول عروسی مون سر همین چه دعواها نکردیم اقا ده تا نون میخره میزاره فریزر و بعدش روزها برمیداریمو توی ماکروفر گرمش میکنه و میخوریم.حالا خیلی وقتا که نون نداریم میره از پایین از خونه مادرش اینا بر میداره.جمعه ی پیش گفتم نون نداریم و صبح بود و چای درست کردم بهم گفت توبرو بخر بعد گفت بابات بیکار بود میرفت نون میخرید از نظر شوهر من اساتید و دبیران اموزش پرورش بیکارن!!! بعد گفت میخواستی دیشب کمتر بخوری الان نون داشتیم این دوتا حرفش رفت توی دلم بدددجور ناجورررر.سریع لباس پوشیدم با ماشین رفتم نون خریدم اومدم هزارتا حرف بارش کردم که بی مسیولیت و بی عرضه و بی لیاقت .

بعله قصه ی بعدی توده بدخیم زبان مادرشوهرم بود که همه رو نگران کرد و اون توده رو از زبانش برداشتن و فعلا خوب حرف نمیزنه.خدا همه مریضا رو شفاه بده.شوهر تمام وقت بیمارستان بود نه اینکه نباید نباشه اما برادرش اصلا به روی خودش هم نیاورد و خواهرها حتی بعد شوهرم رفتن بیمارستان.البته همینا رو به شوهرمم گفتم.خدا شفاش بده الهی امین.راستش مادر شوهرم  زن خوبیه و اصلا اهل دخالت و...نیست و من بیشتر خوبی دیدم تا بدی خداییش.

اما کار خواهر شوهر در شهر محل کارمنه و قراره بامن سه روزی که میرمو بیاد منم حرفی نداشتم فقط موضوع برگشتن بود که من معمولا میرم خونه مادرم و خداییش شوهر یه جوری حالیش کرد که ممنونم ازش.

پسرای منم خوبن 

مبین عاشق پول و بانک و عابر بانکه و این دردسری شده برام .خونه مامانم  اینا همه عاشقشن وقتی میره سر کیف پول مامانم تراول بر میداره و مصیبت میشه برامون.میگه پول بزرگ میخوام به هزار دوهزار قانع نیست بچم.

ماهان جانم خوبه الهی دورش بگردم امروز پی پی شو گفت ب

ایشششششش به همه ی اونا که اینجا رو میخونن و نظر نمیدن. خیلیوقته ننوشتم پس پراکنده گویی میکنم .پنج شنبه ی پیش از طرف محل کار شوهر رفتیم رستوران در یکی از شهرهای عروس کشور.خب خوش گذشت و البته خانومهای همکار شوهر هم بودن .پسرها اون روز زیاد شیطونی نکردن.روز خوبی بود .خواهرم مروارید در یه شهر دیگه زندگی میکنه که یه ساعت با شهر ما فاصله داره و اون پنج شنبه جمعه ها میان خونه ی مامان.خلاصه غروبی دیدم مامان زنگ زد و خواست با مبین حرف بزنه و یه دفه دیدم مبین میگه میخوام با خاله مروارید برم خونه مامانی  .و شوهر از دنده ی نه بلند شد و گفت نععع.خب اخه چرا نره.و اون گفت نمیشه تا اونا برن بچمو ببرن اونجا.خب مگه چی میشه.میگفت یه روز جمعه میخوام با بچم باشم و صبحونه بخورم و اصلا نمیزارم بره.ایینننن قدر ناراحت شدم که رو حرف مادرم حرف زد و از این ور هم مبین جیغ میکشید که باید برم و شوهر بیشتر جری میشد که نباید بری.فقط موافقت کرد فردا صبح بره اونجا .و واسه خواب نره.من بهش گفتم مگه خواهرزادت شب نمیخوابه خونه مادربزرگش؟؟ خلاصه شوهر رفته بود رو دنده ی لج که بچم باید حرف منو گوش کنه من میگم نه نباید بره .هر وقت اجازه دادم بره.و البته میگفت چون مبین از اون اول با داد و هوار گفت میخوام برم منم نمیزارم بره.خلاصه اون شب خیلی ناراحت شدم دیگه محلش نزاشتم.

جمعه صبحش خواهر و شوهرش اومدن دنبال مبین.شوهر کمی حرصش گرفت ولی دیگه حرفی نزد.در ضمن من کلی ورقه داشتم باید تصیح میکردم

غروبش بابا مبین اورد و این در حالی بود که شوهر میگفت شب اونجا بخابه مرتیکه حالی به حالی.اینم از موذی گریش بود چون میدونست دیگه مروارید اینا دارن میرن و بابا و مامان از پس مبین نمیان.خلاصه اومد گفتش مامانم حالش بده فردا ماهان رو ببر پیش مامانت.گفتم که مامان من تنهاست خواهرام نیستن سخته براش ...گفت مادرم حالش خوب نیست.البته ظاهرا حالش خوب نبود و منم صبح شنبه و یکشنبه ماهان رو بردم خونه مادرم .مبین هم که مهد رفت.دوشنبه عصر شوهر ماموریت کاری رفت قزوین تا سه شنبه شبش برگشت.و من دوشنبه غروب با پسرام رفتم خونه مامانم.اینننن قدر اونجا شلوغ کردن که نگوووو نپرس


نمونه ای از شیطنتشون

خونه مادرم اینا دوبلکس هست و اینا مدام میخواستن از نرده ها ی پله سر بخورن

به اتاق مارال میرفتن و ووسایلشو دست میزدن

توپ و اسباب بازی رو به لوستر ها میزدن

 همه بدتر اصلا حرف گوش نمیدادن و مخصوصا مبین بهش میگفتم بیا لباس گرم بپوش نمی پوشید دو سه بار اونجا بردمش یه گوشه گفتم اگه باززز شلوغ کنی سریع بر میگردیم خونه.ولی انگار نه انگار.اصلا خونه مادرم اینا این دوتا این قدررر بد میشن یکی از دلایلش مامانمه که شدیدا لوسشون کرده.خلاصه شب اونجا خوابیدیم.ماهان با من خوابید و مبین در اتاق پدر و مادرم خوابید.صبح سه شنبه ایننن قدر حرف گوش نکرد و بدون لباس رفت حیاط دوچرخه بازی کنه و منم دیوونه شدم سریع لباس پوشیدم ماشین رو از پارکینگ بردم بیرون و دوتاشونو انداختم توی ماشین  و د برو که رفتیم و مبین شدید گریه میکرد و میگفت به تو چه نمیخوام لباس بپوشم منم کوبوندم دهنش گفتم همه چیز تو به من ربط داره.و اون گریه میکرد که برگردیم خونه مامانی.یه کم با ماشین دور زدیم براص حرف زدم نصیحتش کردم و اون دیگه اخرش ساکت شد و کمی حرف گوش کن.برگشتیم خونه مامان بابام اما مامان کلی عصبانی شده بود و زنگیده بود به بابام و رفتار منو توصیف کرده بود و خلاصه بین اونا دعوا شد چون بابام گفت نباید توی کار تربیت بچش دخالت کنی و....بعله من غروب برگشتم خونم.شوهر هم برگشت.و شام برامون اورده بود خوردیم.نزدیک صبح برف اومد.شوهر چهارشنبه نرفت سرکار مریض شده بود.برفم هم که بود من سوپ مرغ درستیدم با پلو.کارتشو گرفتم رفتم سه و نیم کیلو گوشت خریدم و دوتا مرغ.اخه مرغ هنوز خیلی  البته اینا رو از محل مادرم اینا خریدم به اونام سر زدم و مامان بهم فسنجون داد.نون خریدم و البته واسه پسرها دستکش.موزیک گوص دادم برف روی شیشه ماشین میریخت و منظره فوقالعاده بود و توی ماشین گرم گرم و بیرون سرد سرد من بالاخره اومدم خونه با دست پر.سیب زمینی و تخم مرغ و دوتا سی دی نهنگ عنبر و قسمت بعدی شهرزاد رو هم خریدم.اومدم خونه ساعت سه و نیم بود و شوهرم به پسرها غذا داده بود و ظروف را شسته بود بعدش نهنگ عنیر را گذاشتیم بادوم و تخمه خوردیم  و بعدش شوهر خواست بخابه که این قدر پسرها شلوغ کردن که پشیمون شد.بعدش هم چهارتایی رفتیم برف بازی و ادم برفی درست کردیم و با پسرهامون توی برف خدا رو شکر گفتیم و شوهر منو توی برفا هل میداد مینداخت و کلی خندیدیم و بعد اومدیم خونه و کیمیا رو دیدیم و من از ساعت ده و نیم تا دوازده و نیم در اشپزخونه کار کردم و خونه رو که مثل بمب ترکیده بود تمیز کردم نزدیک یک شب کارام تموم شد.غروبی که رفته بودیم برف بازی از قنادی سر خیابون یک کیلو شیرینی تر خریدیم با پسرهامون با شیر خوردیم .دیگه نزدیک یک شب شوهر گفت از شام خبری نیست منم رفتم سالاد اولویه و نون خیارشور و گوجه اوردم و چهارتایی خوردیم و بالاخره لالا کردیم.امروز پنج شنبه است در حال حاضر پسرها دوتاشون رفتن پایین و من هم کار چندانی ندارم چون دیشب کلیه کارامو کردم.فقط لباسها رو اتداختم ماشین که ماهان احمق پودر رو خیلییی زیاد با لباسها ریخته توش که همچنان در حال کف کردن شدیده.

اینجا هوا امروز افتابیه و زمین برفی.

روز خوش.

بابا نظررررر اگه خوندین.بی معرفت نباشید

ضبط ماشین

 سلام

پنج شنبه ای که گذشت از صبح تا شبش خونه بودیم و من با پسرهام  و کارهای خونه سر و کله میزدم .شوهر عصرش رفت پایین چون پنج شنبه ها برادرش میاد خونه مادرش تنهایی .زنش سالی یکی دوبار اونم به زور میاد اینجا خونه مادر شوهر.جمعه از صبح کار و تلاشم  شروع شد غذا درست کردن و.....شوهر پسرها رو برداشت و رفت کمی پیاده روی.من از پنجره پسرامو دیدم و واسشون دست تکون دادم.نهار کوکو سیب زمینی و سالاد شیرازی درست کردم و عصرش دیدم خیلی خسته ام به شوهر گفتم من نیاز دارم تنها باشم و رفتم خونه مادرم و چهار ساعتی اونجا بودم با پدر ومادرم چای خوردیم و حرف زدیم و جهیزیه مارال رو دیدیم و خوشحالی کردیم.خلاصه پدر و مادرمو   بردم مسجد محل و خودمم اونجا نماز خوندم و یا دوران قبل افتادم اون موقع ها که خیلی میاومدم  واسه نماز جماعت با مادرم و حس خوبی بهم دست داد.

اومدم خونه دیدم ساعت نزدیک هشته و پسرام خوابن.خلاصه معمای شاه رو دیدیم و جمعه مون این طوری گذشت.اینو بگم مامان غر میزد چرا تنها اومدی نکنه دعوات شده چرا بچه هارو نیاوردی و....هی گیر داد منم گفتم مادر من میخوام لحظاتی تنها و به دور از اونا باشم و مامان گفت ناشکری نکن.

خلاصه شنبه تا دوشنبه هر سه روز مدرسه بودم از مدریه میاومدم خونه مامان و بعد پسرهارو برمیداشتم و برمیگشتم خونه خودم.

امروز هم که روز تعطیل منه.ابگوشت بار گذاشتم و پسرها در گیر بازی اند.مبین یه ضبط ماشین که مال پراید اولیمونه رو از کمد وسایل شوهر برداشته انچنان ذوقی میکنه انگار دنیا رو بهش دادن .

امروز به شش موردی اشاره کردم واسه شوهر فرستادن تلگرام که گفتم اون شش مورد رو اصلاح کنه.

جوابی نداد.