شاد زندگی کن
شاد زندگی کن

شاد زندگی کن

زندگی

ماه عسل مارال

سلام.

مارال فردای عروسی ش به ماه عسل رفت مشهد.و بعد پرواز بازگشتش به همین جا بود که من صبحش رفتم خونمون که مروارید و مرجان هم بودن با پدرم رفتیم واسه استقبالشون گل خریدیم من گل رز قرمز و گل مریم تزیین شده خریدم.خلاصه قرار بود که با شوهر واسه نهار بریم بریم که ماشین مون کولرش مشکل دار شد و شوهر برد تعمیرگاه.

ما ساعت دو رفتیم فرودگاه و عروس و دوماد اومدن و من یکی از دوستامم دیدم که اونم از مشهد اومده بود.

مارال چشاش بهتر شده بود و گفت فردا صبح میریم تهران!! ما همه دلتنگگگ رفتنش.

شبش با شوهر باز اومدم خونه مامان و شوهر هم مارال و شوهرشو دید و ما رفتیم ک ا ر ن واسه شام که خوش گذشت.شوهرم هم پنج شنبه شش خرداد شبش عازم تهران بودن واسه رفتن به کربلا هوایی از تهران.بابام هم بود و البته پدر شوهرم و مادر شوهرمم رفتن.بعله پنج شنبه صبح که مارال و شوهرش و مادرم رفتن تهران واسه سر خونه زندگی جدیدش و خانواده شوهرش میخواستن گوسفند سر ببرن زیر پاش.

و شبش بابا و شوهرم رفتن تهران تا جمعه به سمت عراق پرواز کنن.و من در این شهر تنها شدم البته مرجان بود.

مرواریدم که توی رشت نیست.جمعه صبح خواهر شوهر کوچیکه زنگید که میخواهیم برویم س رو ل ات. منم حاضر شدم و با سه تا خواهر شوهر رفتیم به سمت شرق گیلان.خوش گذشت و نهار در رستوران معروفش خوردیم من کباب محلی و جوجه سفارش دادم شد پنجاه تومن.به پسرام خوش گذشت و اومدنی رفتیم کنار دریا و اونجا هم تنقلات مثل تخمه بادوم میوه و هندونه خوردیم.

و بالاخره برگشتیم رشت که ساعت 11 بود من ماشین نبردم.توی ماشین خواهر شوهر کوجیکه نشستم.عاشق پسرامم.اومدم خونه ماهان از فرط خستگی بدون شام خوابید مبین و من باقی مانده ی غذای نهار رو خوردیم بعد من تا دو در اینترنت بودم سکوت و تنهایی ..و اما شنبه صبح ساعت ده مراقبت داشتم ماهان رو بردم پیش مرجان و مبین رو مهد.ماشین خودمو در حیاط خونمون پارک کردم و با ماشین بابااومدم الانم سر جلسه ام ولی بعدا اینا رو پست میکنم..بچه ها ی دوم امار امتحان میدن..بعضی ها میخوان تقلب کنن..هم پنکه روشنه هم  کولر...یاد سریال قصه های مجید افتادم که امتحان ریاضی داشت و توی راهرو نشسته بودن و ....اخ که چه دوران بچگی زووود گذشت.مارال کوچولوی ما هم عروس شد و رفت..بابا  و مامان چه قدر گریه کردن...بابا باز خیلیییی گریه کرد اشک چشماش داغونم کرددد 

روی تخت مارال نشسته بود و اشک میریخت اخه ما خیلی وابسته ایم...ولی مارال همیشه به رفتن فکر میکرد که برم برم از این کشور برم و قسمتش حالا شد تهران.حالا زیاد دور نیست اما واسه ماهایی که این قدر وابسته ایم خیلییی دوره.

دیروز جمعه که رفتیم شرق گیلان بچه هام خیلی توی دریا اب بازی کردن منم کلی حرص خوردم.شب وقت خواب مبین بهم گفت مامان شوهر عمه کوجیکه گوشمو کشید این قدرررر ناراحت شدم مرتیکه ی لررر.البته با احترام واسه همه لرها ولی این خیلی پرته.به مبین گفتم باید همون جا بلند میگفتی مامان فلانی گوشمو کشید...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.