شاد زندگی کن
شاد زندگی کن

شاد زندگی کن

زندگی

سالگرد شوهر عمه

سلام 

من رفتم خونمون دیشب.ساک رو برداشتم و با پسرهام راهی خونمون شدم در حالی که بارون شدید میبارید و من واسه اینکه راه رو ببینم کولر ماشین رو زدم تا بخارها زودتر رفع بشن.

یه ذره هله هوله خریدم و رفتم خونمون .

میخوام یه اعترافی کنم من خیلییییی زود عصبی هستم به رفتار مادررررم الان پشیمونم.چون باز کار احمقانه ای کردم.توروخدا نظر بدین اگه میخونین.

صبح امروز که بیدار شدم تصمیم گرفتم با مبین برم بیرون برم کارواش برم یه خورده بازار لباس و...

همین که لباس پوشیدم مامانم گفت کجا 

گفتم بیرون بازار 

گفتم نمیتونی ماهان رو نگه داری 

گفت نه نمیتونم و اینو چند بار تکرا  ر کرد

منم خیلی عصبانی شدم حتی گریه کردم که اخه چرا؟؟؟؟ گفتم مردم بچه شون رو دست همسایه میسپرن و میرن بیرون اون وقت مادر من !!!

اصلا  بیخود کردم اومدم و بعدش وسایلامو جمع کردم که برم مبین گریه کرد که نریم خونه.تا اینکه بابام اومد و مامانم گله منو کرد منم گله مادرمو.مادرم گفت خودت ازم پرسیدی نمیتونی نگه داری منم گفتم نه.وگرنه کی تا حالا بچه هاتونگه داشته....

هیچی دیگه منم زیادی  تند رفتم و الان پشیمونم.

خلاصه رفتیم کارواش تمام اتوماتیک و مبین از اینکه وارد تونل کارواش شدیم  کلی هیجان زده شد کلی ترسید و وقتی کفی شد کل پنجره ها متعجب نگاه میکرد من تابستون یه بار اومده بودم این کارواش.

بعد منو مبین رفتیم به سمت بازار و خیابونی که بیشتر لباس بچگونه داره که از خونه مادرم اینا خیلییی دوره .و در این گشت و گذار خودم صاحب یک بافت نازک شدم.خلاصه واسه پسرهان دو دست بلوز شلوار  بچگونه گرفتم و یه اسباب بازی تبلت واسه مبین.

در ترافیک و شلوغی به سمت خونه اومدم.نهار خوردیم دیدم تبلت مبین کار   نمیکنه  و قرار شد بریم پسش بدیم.مامان مثل هر پنج شنبه رفت سر خاک عزیز و اقاجون.

سالگرد شوهر عمه ام بود بابام رفت اونجا من و مبین هم رفتیم و اتیش سوزوند پسرم.ماهان پیش مارال خونه موند.

بعد هم رفتیم تبلت مسخره رو با دو تا گوشی اسباب بازی تعویض کردیم.و من با پسرهام الان برگشتم خونه .شوهر نزدیکای صبح میرسه.ماهان خوابیده و مبین نق میزنه بریم دوباره خونه ب مامانی منظورم مادرمنو میگه.

تنها در خانه

سلام روز بارونی تون بخیر

البته اینجا بارونه.

دیشب رفتم خونه مادر شوهر اینا که از سفر مشهد اومدن.و واسه پسرها لباس واسه من یه بلوز شیک مجلسی خریده روش زده 65هزار تومن  .خلاصه اینکه  دیروز با پسرهام خونه بودیم و اونا ساعت پنج پروازشون رسید منتهی پسرام خواب بودن من نرفتم فرودگاه.خلاصه اینکه غروبی رفتیم پایین.بهشون خوش گذشته بود.

یه دفه دیدم پدر ومادرم اومدن خونه ی ما و به اونا دم در زیارت قبول  گفتن.خلاصه بابام یه چیز گفت از سمت مادرم که  من کلییی ناراحت شدم چون گفت مامان میگه که مسیولیت بچه ها را من قبول نمیکنم بیان اونجا.پسرهای منو میگفتن که فکر میکردن شوهر رفته میخوایم بریم اونجا.یه لحظه  گریه ام گرفت گفتم من اصلا نمیخواستم بیام اونجا.البته قبول دارم پسرهام خیلییییی شیطونن .واصلا خونه مادرم اینا حرف منو گوش نمیدن و همین مادرم مقصر هست چون لوس کرده اونا رو.و اصلا نمیزاره من به بچه ها حتی تذکر کوچیک بدم  و خلاصه اینکه  من واسه این اخلاق مادرم نمیخواستم برم اونجا.همش انتقاد همش میگه چرا این چاق چرا لاغره چرا دستشویی نمیره چرا رنگش زرده  چرا اون طوری میکنه چرا این حرفو میزنه کی بهش این حرفا رو یا داده چرا چرا چرا چرا چرا و منو دیوونه میکنه و خیلیییی توی کارم دخالت میکنه.

مادرم 15 سال معلم کلاس اول بود.خلاصه اینکه خواهرام بهم میگن تو حساسی و نباید حرفای مامانو به دل بگیری پس دل من چی.

خلاصه دیشب بابا گفت شوخی کردم درحالی که من خیلی ناراحت بودم.

موقع خواب ایننننن قدر مبین دلتنگ شوهر شد گریه کرد عکسشو بوس میداد و میگفت چه روزهای قشنگی با بابا داشتم با بابا خیلی خوشحال بودم و دلم تنگ شده براش و....مثل ابر بهار اشک میریخت.به شوهر زنگیدم  و اون یه کم مبین را ناز کرد و گفت زود میام بغلت میکنم و بوست میکنم اونم اروم شد و خوابید.

امروز صبح ساعت 9 سه تایی برخاستیم و البته دیگه مبین رو مهد نبردم و با هم صبونه خوردیم هر دوتا پسرام سرفه میکنن و رفته رو اعصابم.

خلاصه اینکه اینگونه به وقت نهار رسیدیم پردهای اشپزخونه رو انداختم ماشین و بعد همون زوری نیمه خشک وصل شون کردم اتاق خواب مرتب کردم جارو برقی که کار هر روز منه .ظرفا رو شستم .مبین رو بردم حموم.و به مادرم اینا اصلا نزنگیدم بابا همین حالا رنگ زد که چرا نیومدی گفتم مگه قرار بود بیام؟؟ خلاصه نمیدونم چه کنم اخعهه  برم یا نرم.

راستش من عاشق پدر و مادرم هستم اونام عاشق من و بچه هام هستن ولی نادرم اخلاقش خاصه میره رو اعصاب ادم.

شوهر امروز هیچ  زنگ نزده!!! تا الان یعنی وقت نکرده.تین مردها رو فقط خدا باید بشناسه.یک مارموزی  هستن این اقا مرتضی نفس گرم رو دیدین که رنش عاشقش بود رفت سرش هوو اورد.

خاک بر سر این مردهای دیوث.

گذشته

سلام 

سلام به اینده من

یکی از دلایل نوشتن وبلاگ اینه که یه روزی اینارو بچه هام بخونن که من چه روزگاری رو گذروندم همون طوری که من الان دلم میخواد بدونم پدر و مادرم چطور زندگی کردن و مارو بزرگ کردن.

شوهر امروز رفت.بوسش کردم و قران گرفتم براش .چهارنفری صبونه خوردیم.بعد باز با پسرها بردیمش تا اونجایی که باید از همون جا بره.مبین و ماهان رو با ماشین کمی گردوندم باز شوهر پول داد بهم  .نمیخواستم بگیرم ولی خب داد.بعد رفتم بنزین زدم فول پر زدم.بعدش کمی در ترافیک بودیم.مبین یه کارت هدیه پول داشت که مال من بود اصرار داشت که حتما بره عابر بانک بندازه پول بگیره.یه جا بردمش سه تایی پیاده شدیم از اونجاهایی که تدی اتاقک پنج شش تا عابر بانک هست رفتیم تا کارت رو انداخت دستگاه قورتش داد و یه کاغذ رسید داد به مبین گفتم که ببین عزیزم اون کارت رو گرفت این کاغذ رو داد کلی خوشحال شد البته اون قدر هم نه.چون میگفت از این کاغذها که بابا هزار بار به داده.

خلاصه اومدم خونه .مادر شوهر اینا امروز میان از سفر مشهد.با پسرها نهار خوردیم اونا تی وی دیدن و خوابشون برد و بعد هم هیچی

دیگه.

ماهان بدجور لحبازززز شده واقعا میگن سه سالگی سال لجبازی بچه هاست راست گفتن.شبا نق میزنه نمیزاره برقو خاموش کنیم دیشب شوهر بی عقل از فرط خستگی وقتی ماهان شیطنت میکرد دو سه تا زدش.خیلی ناراحت شدم گفتم بچه است چرا اون طوری میکنی؟؟؟

خلاصه مبین هم که همش میگه زودددد بیایید دنبالم مهد.امروز که نرفت.

اخ که چه قدر دلم واسه گذشته هام تنگ شده اتاقم خونمون و عزیز و اقاجون وبچگی های خواهرام و درس و دانشگاه و استرس و....حالا همه چیززز برام مثل عسل شیرینه.

سلام روزتون خوش و خرم

جمعه است و هوا عالی.من دیروز مطلع شدم که پرواز مشهد و هتل و...با قیمت خوب امروز برقراره .از اون دقیقه نودها.به چند تا همکارام زنگیدم و حتی بعضی هاشون قسمم داده بودن که خبرمون کن تا بریم اما هیچ کدوم نخواستن برن اما به خواهر شوهر زنگیدم حاضر شدن که با پدر شوهر و مادر شوهر برن سفر مشهد و سریع کارها رو ردیف کردن.منم که این چند روز خونه مادرم بودم و امروز صبح برگشتم خونه تا مادر و پدر شوهرمو ببینم که میرن مشهد و من اینچنین عروس خوبی ام.

خلاصه اونا رو بردیم فرودگاه.شوهر تو راهه چون سفرش با ماشین بود تا ساعات دیگه میرسه.زیاد تحویلش نگرفتم پشت تلفن باهاش غر هم زدم که من با دوتا پسر گذاشتی رفتی و هیچ زبون تشکر هم نداری.قربون صدقه ای و...

این چند روز خونه پدر و مادر عزیزم بودم پسرهام اتیش سوزوندن بعضی وقتا خجالت میکشیدم .اصلا نمیخوابیدن مبین وقتی میخواست بخوابه تلویزیون رو خاموش میکرد و میگفت همه الان باید بخوابن حالا مثلا بابام داشت اخبار میدید.دیروز رفتم خونه مادربزرگم .وقتی وارد حیاط  شدم دیدم برگها ریختن روی زمین 

یاد اون روزها افتادم که عزیز جون جارو به دست توی حیاط نمیزاشت یه برگ رو زمین بمونه.برقهای خونه خاموش بود روشن کردیم رفتم اتاق عزیز تختش بالشش همون طوری بود یه ذره گریه کردم رفتم سراغ کتابخونه اقاجون درشو دایی ها کلید کرده بودن ولی یه سری عکسها از پشن شیشه نگاه کردم دلم شدید گرفت که دیگه عزیز و اقاجون نیستن.خیلی خونه بدون اونا عذاب اوره.

راستش پدربزرگ و مادربزرگم هر دو از پدراشون زمین و ملک بهشون رسیده و نزدیک 40 مغازه  و یک پاساژ  داشتن و یک پارکینگ بزرگ ماشین و....منظورم کلی ازشون ارث مونده اماااااا دایی هام میگن مغازه و پاساژ و پارکینگ باید نام خودشون باشه و نمیخوان دست دوماد و خواهراشون برسه و کلی بچه هاشون در رفاه.اما مادرم و خاله هام کوتاه نمیان و من نمیدونم چی میشه.خیلی بی عدالتیه.و یه سری کاغذ و نوشته دارن که ادعا میکننن پدر بزرگم در موقع حیات به اونا انتقال داده و ما اینو بعید میدونیم.خلاصه این جریان ارث مال و اموال قصه ی تلخی شده دایی ها و خاله رو جدا کرده هر کی یه چیز میگه.یه روزی همش خونه عزیز همه جمع بودیم و میگفتیم و میخندیدیم اما حالا.

بگذریم.پدرم امروز صبح رفت حلیم خرید.فدای پدر و مادرم بشم بچه هام نمیزاشتن اونا حتی بخوابن.

دیشب ماهان نمیخوابید منو و مبین خوابیدیم ماهان رفت پیش بابام و باهاش تی وی دید تا یک شب.بعدش به بابام گفت شیر و نون میخوام بابام بهش داد و خورد و خوابید.

مامان بهم میگفت خدا بهت قوت بده چطوری اینا رو نگه میداری چه قدر شیطنت میکنن.

نمیدونم گفتم یا نه ما جهار تا دختریم.برادر ندارم.من اولی هستم .مرجان خواهرم بعدی دکتری ریاضی داره میخونه  و مدرس دانشگاه است و متاهل و فرزند نداره

مرواریدفوق لیسانس رشته زیست و متاهل و فعلا بیکار

مارال دانشجوی فوق لیسانس بیوتکنولوژی و جدیدا نامزد کرده.

خواهرام قصه های خاص خودشون رو دارن.سر وقت میگم.توی بلاگفا قبلا گفته بودم شاید دوباره بگم.

مارال جدیدا نامزد کرده و بعد ازدواجش که بعد از عید هست میره تهران.از الان ما همه ناراحت رفتنش هستیم.خودش که عاشق رفتنه تازه یه خاستگار از هلند داشت و میخواست بره و دیگع توی برنامه ریزی های رفتن بود که زد و این خاستگارش که یکی از فامیلامون هست اومد و اونم دهنش بسته شد و بعدش هم همین دیگه.

الان پسرهام کارتون میبینن و  من عاشق شونم.ساعت چهار میرم دنبال شوهر.

سلام.

شوهر رفت ماموریت.یه چند روزی  بین مون خوب شده بود.الانم بد نیست.اما دلم با شوهر نیست انگار دوستش ندارم.صبح امروز بیدار شدم صبونه اماده وردم دوتایی خوردیم و پسرها خواب بودن.اول مبین بیدار شد و بهش صبونه دادم بعدش لباسشو پوشوندم بعد ماهان بیدار شد خواستم صبونه بدم بهش که شوهر عصبی شد و گفت اصلا نمیخواد منو ببری با اژانس میرم منم دیگه محلش نزاشتم و حتی قران براش نگه نداشتم و اب پشت سرش نرختیم اخه همیشه این کارها رو میکنم و سریع بچه ها رو برداشتم رفتیم پایین و شوهر اومد و رفتیم.توی راه کمی فقط کمی دستمو نوازش کرد و پول داد بهم.و من پسرها رو برداشتم و پیش بسوی خونه مامان بابام.رفتم دیدم عشقولیای من در حال سبزی پا ک کردنن.کمی کمک شون کردم و بعدنهار خوردیم و سپس با ماهان برگشتم خونه  هی با ماشین دور زدم تا بخوابه تا خوابید اومدم خونه اوردمش بالا.بعد دستشویی و حمام  رو شستم و بعدش هم هیچی دیگه یه دوش گرفتم و الان در حال نت گردی ام .فردا صبح با مادرم میرم خونه عزیز جون.بعدا میگم چرا میرم.عزیزجون پارسال فوت شد.

الان بارون میباره و من کمی خوابم میاد