شاد زندگی کن
شاد زندگی کن

شاد زندگی کن

زندگی

ضبط ماشین

 سلام

پنج شنبه ای که گذشت از صبح تا شبش خونه بودیم و من با پسرهام  و کارهای خونه سر و کله میزدم .شوهر عصرش رفت پایین چون پنج شنبه ها برادرش میاد خونه مادرش تنهایی .زنش سالی یکی دوبار اونم به زور میاد اینجا خونه مادر شوهر.جمعه از صبح کار و تلاشم  شروع شد غذا درست کردن و.....شوهر پسرها رو برداشت و رفت کمی پیاده روی.من از پنجره پسرامو دیدم و واسشون دست تکون دادم.نهار کوکو سیب زمینی و سالاد شیرازی درست کردم و عصرش دیدم خیلی خسته ام به شوهر گفتم من نیاز دارم تنها باشم و رفتم خونه مادرم و چهار ساعتی اونجا بودم با پدر ومادرم چای خوردیم و حرف زدیم و جهیزیه مارال رو دیدیم و خوشحالی کردیم.خلاصه پدر و مادرمو   بردم مسجد محل و خودمم اونجا نماز خوندم و یا دوران قبل افتادم اون موقع ها که خیلی میاومدم  واسه نماز جماعت با مادرم و حس خوبی بهم دست داد.

اومدم خونه دیدم ساعت نزدیک هشته و پسرام خوابن.خلاصه معمای شاه رو دیدیم و جمعه مون این طوری گذشت.اینو بگم مامان غر میزد چرا تنها اومدی نکنه دعوات شده چرا بچه هارو نیاوردی و....هی گیر داد منم گفتم مادر من میخوام لحظاتی تنها و به دور از اونا باشم و مامان گفت ناشکری نکن.

خلاصه شنبه تا دوشنبه هر سه روز مدرسه بودم از مدریه میاومدم خونه مامان و بعد پسرهارو برمیداشتم و برمیگشتم خونه خودم.

امروز هم که روز تعطیل منه.ابگوشت بار گذاشتم و پسرها در گیر بازی اند.مبین یه ضبط ماشین که مال پراید اولیمونه رو از کمد وسایل شوهر برداشته انچنان ذوقی میکنه انگار دنیا رو بهش دادن .

امروز به شش موردی اشاره کردم واسه شوهر فرستادن تلگرام که گفتم اون شش مورد رو اصلاح کنه.

جوابی نداد.

سلام روز خوش

خوبید خوبم

نمیدونم از کی ننوشتم االان دیدم اخرین نوشته ام شنبه است .خب یکشنبه قرار بود صبحش با مادرم برم خرید.که نشد چون بابا و مارال نبودن که ماهان رو پیششون بزارم  و مارال واسه کار پایان نامه اش رفته بود یکی از شهرهای شرق استان. این شد که نرفتیم و موند .اهان یادم رفت ...چیز به این مهمی یکشنبه تولد شوشو بود که من براش  کیف  پول چرم خریده بودم.و شبش واسش پیامهای تبریک فرستادم و روز یکشنبه تا ساعت یک ظهر نه زنگ زدم نه پیام دادم اخه یادم اومد اونم تولدمو تاغروب به من تبریک گفت و من کلی بابتش حرص خورده بودم.خلاصه شبش گفت رستوران رو فردا بریم و گفت واسه ادامه کارش باید بره محل کارش.منم گفتم نکنه زن دوم داری و میخوای بری پیشش اون البته با شوخی گفتم اون اولش بدش اومد و بعد دید شوخی کردم گفت زود اماده شو تو و بچه ها رو میبرم خونتون منم برم زنم منتظره.خلاصه من و پسرها رو برد خونمون.مروارید و شوهرش اونجا بودن و در حال خوردن شام بودن .دیگه شوهر گفت یک ساعت دیگه  میام دنبالت بریم رستوران ترکیه ای .که اومد.خاله ام که تهرانه و اینجام خونه داره با شوهرش واسه کاری اومد خونه مامان اینا .و بالاخره شوشو اومد و دوتایی رفتیم یه جای دنج نشستیم شیشه بست شیکی به سمت خیابون داشت داشتم غذا میخوردم نمی دونم اسمهای ترکی عجیبی داشتن بنت و داش کمالی و....زیاد جالب نبود ولی مکانش خیلی با کلاس بود و اهنگاهی محسون  و هاکان اون اهنگ های قدیمی شونو گذاشته بود و پرچم ترکیه و کاج کریسمس تزیین شده و...مکانش شیک بود خلاصه داشتم غذا میخوردم که دیدم مروارید بهم رنگ زد و گفت خوب جایی نشستین و صدای بوق رو شنیدم و دیدم اومدن مارو ببینن اخه این رستوران نزدیک خونه مادرم بود و اونا پسرهامو هم اوردن و مبین روی شیشه ماشین محکم میزد و خلاصه کلی خندیدیم.

بهدش دقایقی رفتیم خونمون.مامان مبلغی کادو تولد به شوهر داد.

دوشنبه  اینجا هوا فوقالعاده بهاری بود من و مامان رفتیم پاساژهای پارچه فروشی کلی گشتیم و مامان کلی خسته شدکه نهایتا هردومون صاحب پارچه های سنگین با قیمت مناسبی شدیم اصلا دچار شگفتی شدیم از قیمت ها.چون من پنل کار شده ای خریدم که همه جا سیصد و پنجاه بود که دویصت تومن شد و با بقیه پارچه ها که باید میخریدم نزدیک پانصد تومن شد.مال مامان هم خیلیییی عالی شد گیپور روش سنگ کاری شده همه جا دست کم متری دویست سیصد بود که متری صدو ده تومان شد براش.خیلی جالب بود.شنیده بودم که پارچه فروشها خیلی سر این پارچه ها سود میبرند و این پسره که ما ازش خرید کردیم پسر با ایمانی بود و میگفت من سودمو سر این پارچه ها که شما دارین میخرین بردم و برامون عالی حساب کرد.ماشین رو داخل پارکینگ  گذاشتم با مادرم عشق کردم رفتم خرید.یاد دوران نوجوونی ام افتادم که با مادرم میرفتم و قر میزدم چرا همه مغازه ها رو میبینه و خسته ام کردی.....اخی  یادش بخیر.

خلاصه اومدیم خونه بابام اومده بود مامان خورشت آلو مسما داشت کمی به من داد و من اومدم خونه علاوه بر اون که مامان داده بود خوراک گوشت چرخ کرده که مبین و ماهان دوست دارن درست کردم و اینگونه شد که عصر  روز دوشنبه هم به انتها رسید. البته شبش مادر شوهر و پدر شوهر و خواهر شوهر کوچیکه که در ساختمون ما هستن واسه تولد شوهر که کیک خریدیم اومدن بالا.ماکارونی پخته بودم که به خواهر شوهر کوچیکه و شوهرش گفتیم بیان بالا واسه شام و اومدن.شب خوبی بود.

سه شنبه صبح دیدم که از مدرسه ام چند بار زنگیدن و من خواب بودم.میدونم سوالات رو میخاستن واسه چهارشنبه. که گفتم اماده است و خلاصه سه شنبه از صبح تا شب خونه بودم

این قدرررررر پسرها شلوغ کردن

ماهان برنج رو که تو راه پله بود ریخته بود تا پایین

همش توی دستشویی در حال اب بازی و کاغذها رو خرد میکرد توی دستشویی

مبین همش توی راه پله میدوید و میاومد بالا میرفت پایین و یه تنفگ اب پاش داشت همه جا اب  میریخت و منو کفری کرده بود

یه لحظه دیدم خبری از ماهان نیست دیدم رفته سراغ کیفم و کرمو ریخته بود روی فرش

تازه صبح تا از خواب بیدار شدن رفتن سراغ یخچال و باقی مانده ی کیک تولد شوشو رو برداشته بودن چون دستشون نمیرسید کیک رو کف اشپزخونه ریخته بودن 

واییییییی خب بعله منم کفری میشدم مثلا در یه روز سه الی چهاار بار لباس ماهان رو عوض میکنم و خلاصه اینگونه از دست من کتک خوردن شدید.هنوز پشیمون نیستم که کتک زدمشون چون خیلیییی اذیتم میکنن

اها یادم رفت مبین از کنار دریا صدف جمع کرده بود و من اونو جایی مخفی کرده بودم که پیداش کرد و دیگه چشمتون روز بد نبینه و همه رو پخش کرده بود ...بیچاره مادر شوهرمم اون روز از دست پسرها حرص خورد و گفت بزار مبین بره مهد و یا اگه خونه هستن در ورودی رو قفل کن نیان  توی راه پله.

بعله این از پسرها .خب حالا شوهر چی میگه هیچیییییی نه زبان تشکر داره نه خسته نباشی معمولی نه کوفتی نه زهرماری هیچی انگار من کلفتشونم والا.

واسه این رفتار خشک و سرد و بی روحش کمی تو پیدم بهش و اونم با حرفهایی منو حرص داد  فقط شوهر استاد حرص دادنه

مثلا سر گفتن یه غذا که توی خانواده ی ما یه چیز میگن خانواده شوهر یه چیز سر همین به مبین اسم غذای خودشونو یاد میداد منم میگفتم که من غذا پختم اسمشو من تعیین میکنم .

چهارشنبه 

امتحان داشتم یعنی بچه ها درس منو امتحان داشتن سوالات دست خودم بود که واییی امروز صبح خواب مونددددددم ساعت هشت امتحان من هفت و نیم بیدار شدم با چه سرعتی چه زیگزاگی چه وحشیانه رانندگی کردم دلم میخواست داد بزنم برین کنار  سولات دست منه .... 


سلام

پنج شنبه صبح تا ظهر با پسرها سر و کله زدم.غذا هم که قرمه سبزی پختم و شوهر ساعت نزدیک سه اومد.من بهش گفتم دارم با تاکسی با مبین میرم خونمون.بعدش راه افتادم.مبین واسش کلی هیجان انگیز بود تاکسی سوار شدنمون.چون همش من یا با ماشین خودمون این ور اون ور رفتم با نهایتا با آژانس میرفتیم.خلاصه سر کوچه مامان اینا پیاده شدیم دوتایی رفتیم خونمون.مادرم طبق هر پنج شنبه رفته بود سر خاک عزیز و اقاجون.بابام که رفته بود تعمیرگاه.فقط مارال خونه بود.مرجان و مروارید هم داشتن می اومدن.من سریع رفتم ماشینمو که توی پارکینگ بابا اینا بود برداشتم رفتم واسه اپیلاسیون.که گفت یه ساعت دیگه بیا.دوباره برگشتم خونمون.خواهرا م اومده بودن.مرجان گفت منو میرسونی یه جایی؟ دیدم یه ساعت وقت دارم اونو رسوندم پشت ارژانتین.بعدش اومدم رفتم اپیلاسیون که هفت شب کارم تموم شد.رفتم خونمون که بابا ماشین مون رو گرفته بود عالی شده بود عین روز اول.

خلاصه مامان هنوز نیومده بود چون معمولا میره خونه عزیز و اقاجون که الان صاحبش دایی ها شدن.

منم با مبین برگشتم خونه.مروارید خواهر سومیم خونه دوستاش دعوت داشت و شوهرش پیش بابام خونه ی ما بودن.این دامادمون خیلی پسر خوبیه.

بعله خلاصه اینکه من با مبین اومدم خونه.دیدددم بعله شوهر باززز گوشی دستشه.اصلا میخوام غر بزنم

شوهر من یه ادم بی مسیولیت تنبله.چراغ های خونه دو سه ماهی سوختن اصلا محل نمیزاره و حرفای مفت زیاددد میزنه.میگه چرت پول برق واحد ما از واحد مادر و خواهرم بیشتره منم عوضش نمیکنم  و همین حرعش منو کلییی ناراحت کرد حالا قیمت یه لامپ چه قدرره خودمم میتونم منتهی این قدر بی مسیولیته  حرصم میگیره .

چهارشنبه شب که مامان بابام غذاشونو اوردن با هم خونمون بخوریم که دیگه نزدیک ده شب بود توی راه مامان گفت بریم ببینیم شوهرت واست شام چی اماده کرده من گفتم نه بابا اووووون شاممممم اصلا و ابدا.تازه غذا اماده هم باشه تا براش توی بشقاب نریزم و نزارم جلوش نمیتونه بخوره یعنی میتونه ولی خیلییییی تنبله.انگار من نوکرشم.

خلاصه از دستش کفری ام چون اصلا گاهی هیچ اهمیتی به زندگی نمیده.

حالم از این رفتارهای بی مسیولیتی و تنبلیش بهم میخوره.خیلی بده مرد این قدررر نفهم باشه.

خلاصه شب اومدم خونه که یاعت هشت و نیم بود دیدم افتاده وسط هال و داره گوشیشو میبینه.اومدم همین حرفا رو که بهتون گفتم بهش گفتم و اون اصلا عین خیالش نبود.بهم گفت فقط بهم ضرر میرسونی من ضررررر چه ضررری ؟؟؟؟؟ خلاصه یه کم غر زدم سر ش.میگه که من بهت همه چیز دادم ماشین فقط دست تویه من گفتم بیمه اشو من دادم پس حرف زیادی نزن این جواب من بود.بعد واسه اینکه حرصش بدم  گفتم مهریه امو بده تا برم ماشین بخرم واسه خودم.مگه حق من نیست؟ چون شوهر خیلی دو دوتا چهارتا میکنه و همش میگه حق من حق تو ...منم گفتم حق من که مهریه امه بده اونم گفت برو دادگاه منم میدم و خلاصه الکی حرف زدیم .بعدش اخر شب اومدگفت باشه لامپ میخرم برات..و منو خ ر کرد.

جمعه هم که از صبح بیدار شدم باز با پسرها سر و کله زدم و ظرف ها رو شستم و بعدش هم که شوهر رفته بود فرامین پدر شوهر را اجرا کنه.و ساعت یک و نیم اومد.بعد از نهار رفت خوابید بهش گفتم اینم جمعه ...چه فرقی با روزهای دیگه برام داره.ساعت پنج بیدارش کردم گفتم نماز ظهرتو نخوندی بعد خوند و لباس پوشیدیم و رفتیم شهر گردی که مرکز شهر مون رو زیر و رو کردن دارن یه بازسازی حسابی میکنن و شبیه مناطق جنگی شده.باد گرم هم میوزید.کمی با پسرها و شوهر گشتیم چند تا اشترودل خریدیم و بعدش هم دو  بسته بزرگ مای بی بی خریدیم از هایپر مارکت و اومدیم خونه.

اخر شبی دیدم د و تا از خواهر شوهرها پایینن رفتم پایین.بعد خواهر شوهر گیر داد به مانتوم که کوتاش کردی؟؟؟ همون اول کار نه سلام درست و حسابی ...گفتم نهههه چون اون مانتو رو همش با شلوار دمپا میپوشیدم بلندتر جلوه میداد ولی حالا با شلوار لی تنگ پوشیده بودم به نظر کوتاه تر می اومد.حالا یکی نبود بهش بگه حالا بزار بیام توووو بعد حرف بزن.ایشششش.

خلاصه ساعت دوازده اومدم بالا.شب موقع خواب به یه چراغ کوچیک واسه پسرها سایه تشکیل دادیم خیلی خوشحال شدن و بالاخره خوابیدن و پرده روز جمعه هم پایین اومد.

امروز هم شنبه است پسرها تا ظهر خوابیدن مبین عملا مهد نمیره.بعد دیدم خواهرم مرجان زنگ زد و گفت بیا سر پنجره اشپزخونه و دیدمش که با باباجوننننم بودن و این طرفا اومده بود دانشگاه.که کلاس بگیره.به پسرها صبونه دادم مبین زیاد نخورد بهشون کره با مربای گل دادم.غذا واسه نهار میخوام جوجه  بپزم.همین فعلا.

پی نوشت:مامان از دست دایی هام که همه اموال پدربزرگمو صاحب شدن و کاراشون خیلی ناراحت کننده است  ناراحته .تازه خاله هام تقریبا کوتاه اومدن که این حرکت اونا هم مامانمو شوکه کرده .

براتون هفته ی خوب و شادی رو آرزو میکنم.

خیاط خانوادگی مون

سلام

دیروز که چهارشنبه بود تا نزدیکی های ظهر با پسرهام خوابیدم وقتی بیدار شدیم سریع بساط پخت قیمه پلو رو اماده کردم.خواهر شوهرکوچیکه اومد پیشم از مدلهای جدید لباس برام حرف زد اخهههه مبخوام واسه عروسی مارال لباسم شیک و تک باشه.و کمی در مدل لباسم تجدید نظر کردم .شوهر سه و نیم اومد غذا خوردیم من سریع نماز خوندم و با ماهان راهی بیرون شدم.میخواستم برم  اپیل که نبودش.رفتم پیش خیاط خانوادگی مون.و نزدیک  یک و نیم ساعت در مورد مدل و پارچه حرف زدیم.و این خیاط مون خیلی تمیز و شیک میدوزه و گروووون میگیره.و من واسه عروسی مروارید رفتم مزون که مثلا کارم خیلی شیک باشه اما واقعا دوختش خوب نبود اگرچه هر کی میدید میگفت خیلی قشنگه ولی خودم از ریزه کاری هاش راضی نبودم و همون موقع پشیمون شدم که چرا پیش خیاط همیشگی مون نرفتم.دیروز وقتی وارد سالن خیاطیش شدم  یه حسی بهم دست داد دست و کم پانزده سال شاید هم بیشتر ما لباسهامونو این خانوم میدوخته.نگاهی به اتاق پروو کردم گفتم یادش به خیر قبل عروسی موقع عروسی ام موقع حاملگی هام و....چه قدر لباس توی اتاق پرو کردم و حسی بهم دست داد.

اهاااا یه چیززز بگم من ار کلیه جک و جونور قشنگ و ریبا خشن و مهربون و حشره و خرنده و...میترررررسم دیروز  رفتم خیاطی همون طوری داشتم که در مورد لباس همون اولش حرف میزدم یه صندلی کنارم بود به نظرم یه پارچه پشمی کنارمه یه دفه دوتا چشم دیدم توی پارچه پلک میزنه که دید داره منو دید میزنه و یه گررربه پشمالو بود جیغ بنفش کشیدم رفتم بیرون.اونا همه شون خندیدن و بعدش بیرونش کردن ک من لا خیال راحت اونجا باشم.

بعد از اون رفتم خونمون.مامان میخواست بره یه جا نساجی.خلاصه بابا هم اومد تا اگه جای پارک نباشه پشت فرمون بشینه ومنتظر ما بمونه.بعله وقتی اومدیم توی ماشین ماهان خوابیده  بود و اینگونه بود که حرکت کردیم.خلاصه اینکه مامان گفت بریم غذا رو برداریم بریم خونه شما تا مبین رو ببینیم اخه مادرم و خواهرام عاشق مبین هستن شدیددددد.من به شوهر زنگیدیدم که تمیز کن خونه رو مامان بابام دارن میان.و بالاخره اومدم خونه.الهی  دورشون بگردم پدر و مادر عزیز دلمو میگم .خدا همه پدر و مادرها رو سلامت نگه داره. و در راستای این که بابا ماشین نداشت شب با ماشین ما برگشتن و قراره امروز برم ماشین رو بگیرم اخه ماشین بابا که تصادف کرده  دیگه امروز حاضره.

دیشب  که ماشین ما رو بابا اینا میبردن ماهان داد میرد 206 ما رو بدید نبرید و جیغ میزد البته مارال حرصش میداد که ماشین تون رو ما بردیم ...

امروز هوا افتابی

قرمه سبزی در حال پختن روی اجاق گازه

بچه ها در حال شیطنت و کثیف کاری خونه

مبین همین حالا داره نق میزنه بریم خونه مامان جون.

ماهان باز شیطنت.

امتحانات منو گذاشتن اخرین امتحانات و من کی باید این همه برگه رو تصیح کنم؟!!!

من هفته بعد فقط یه روز چهارشنبه مراقبت دارم که باید برم.


تصادف

سلام و مرسی از این همه محبت و نظر

بابا کوشین چرا نظری چیزی....خب باشه اشکال نداره.

آوا جون ممنون از نظراتت.

پسرام دو و نیم سال تفاوت سنی دارن.

خیلی مدته که ننوشتم پس شاید پراکنده گویی کنم.سه شنبه که تعطیل بود عصرش تولد بچه ی دختر خالم بود  که از شوهرش در حال جدا شدنه یعنی دو ساله که جدا زندگی میکنه ولی هنوز طلاق نگرفته.خب اونجا اون خاله کوچیکم  که با ما دشمنی بالفطره داره بود و حرکات بىخودی انجام داد و باعث ناراحتی من و مارال شد.مامان اخرهای تولد اومد.خلاصه من همون شب عروسی پسر همکارم که الان بازنشسته شده دعوت بودیم.سریع اومدم خونه لباس تعویض کردم و با شوهر راه افتادم.البته سر راه دنبال مارال هم رفتیم اونم با ما اومد.عروسی خوبی بود و خوبیه بیشترش واسه این بود که همکارها رو با شکل و شمایل جدید میدیدیم و منم که موهامو افشون کرده بودم و شب خوبی بود.چهارشنبه خونه بودم.پنج شنبه من واسه نهار با اژانس رفتم خونمون که مروارید اومده بود اونجا.بعدش دیگه ساعت پنج شوهر اومد دنبالم و راهی خانه شدیم.

جمعه هم که خونه بودیم از کله سحر شوهر گوشی دستشه و تبلت.حالا نه پسوردی گذاشته نه من چیزی خاصی دیدم.اما همین که سرش با تبلت گرمه خیلییییی اعصابم خرد میشه و اصلا پایه کمک و اینا نیست اصلا و ابدا.بدجوری تنبله.حتی مبگه بشفاب و قاشق و...رو واسم اماده بزار که بتونم بخورم اگه روزی من نباشم.فکر کنم بیشتر مردها شاید این طورین.اما پدر من و دایی هام این طوری نیستن.خلا صه من از صبح دیدم سرش به کار خودشه منم عصری ماشین برداشتم و با ماهان رفتیم خونه مادرم و سرگرم حرف و چای و تنقلات شدیم.یه دفه دیدیم که مرجان اومد و بهش گفتم باز شوهرتو تنها گذاشتی اومدی اینجا شب بمونی اخه میخواست فرداییش بره دنبال بابا که از کربلا می اومد.

شوهر مرجان مشکلات اخلاقی وحشتناکی داره قصه اش مفصله.توی وبلاگ قبلی ام گفته بودم.

خلاصه من اومدم خونه.و شوهر گفت خمیر بگیر پیتزا درست کنیم.منم گرفتم.شوهر همچنان سرش در گوشی و تبلت.

من اومدم خونه دیدم دو تا خواهر شوهر بزرگه پیش مادر شوهر بودن وقتی اومدم بالا بازززززز شوهر سرش  به گوشی بود و من رفتم پایین خونه مادر شوهر.

دیگه تا شب حتی دو تا جمله بین من و شوهر رد و بدل نشد تا اینکه خوابیدیم.

صبح شنبه یعنی دیروز

مرجان افتخاری صبح با ماشین بابا میره دنبالش که تصادف میکنه و ماشین بابا رو که بابا خیلی روش حساس بود درشو داغون میکنه.

بابا هم کلی ناراحت...چون مرجان توی اتوبان دنده عقب اومده بود و...منم با بچه ها اومدم خونه مامانم.و پدرمو دلداری دادم و گفتم فدای سرت.اتفاقه دیگه و...

مرجان خودش خیلی ناراحت بود.

من از ظهر رفتم تا شب اونجا بودم که واسه شام شوهر اومد و گفتم میوه خوب بخره واسه چشم روشنی که بابا از کربلا اومده.اخه شیرینی و شکلات توی خونه ما قدغنه.

بعلههه حالا شما ببین من با شوهر کی مرتبط بودم !!! حرفی سخنی پیامکی  ...هیچی.