شاد زندگی کن
شاد زندگی کن

شاد زندگی کن

زندگی

سلام

تمام دیروز جمعه خونه بودیم چون هوا بارونی بود.شوهر در طی اقدامات اخیرش برای خودش یه تبلت و یه گوشی خرید.پنج شنبه غروبش رفتیم بازار و خرید .من یه کمی حرصم گرفت در ظرف دو سه روز دو میلیون خورده ای واسه خودش خرج کرد.اصلا فکر خوشحالی من نیست.و فک میکنه خودم حقوق دارم دیگه اون نباید چیزی برام بخره.شب موقع خواب بهش میگم گاهی واسه منم یه چیزهایی بخر در حد کم هم باشه من خوشحال میشم.اونم گفت باشه اصلا برات براند و مارک دار میخرم و بغلم کرد و منو گول زد دیگه .خلاصه جمعه با پسرها و شوشو خونه بودیم و به تصیح ورقه گذشت .و  من کمی با شوهر غریدم یعنی غر زدم که باز گوشی به دست شدی و این حرفا.و اون فقطططط ک  و ن ماهان رو که ر ی ده بود شست البته ببخشید.فقط همین کمکش بود.شنبه که امروز باشه صبح به سمت مدرسه رفتم و

سلام.چه قدر دیدن بچه هامون که دارن هر روز بزرگتر میشن هیجان انگیزه.من کاشی های اشپزخونه رو ملاک قد مبین و ماهان گذاشتم و هر از چند گاهی شاهد تغییر قدشونم.سه روز تعطیلی هفته گذشته روز پنجشنبه اش رفتیم یه شهر مذهبی و زیارت کردیم امامزاده رو.مبین اونجا همش گریه کرد که فلان چیز رو میخام و وقتی براش خریدیم ساکت شد .من و مبین طرف زنونه رفتیم و ماهان و شوشو طرف مردونه.

یه چیز بگم منو و شوهر که ازدواج کردیم اون یه پراید صفر داشت شش ماه از ازدواجمون گذشت اونو فروخت و یه خونه نقلی اون وسطهای شهر خرید.بماند چه روزهای سختی بود واسم.چون من از لحظه تولدم بابام بت ماشین منو و خواهرامو این ور اون ور میبرد و اصلا یه وضعی که باورتون نمیشه.من حتی توی دوران دانشجوییم باید بابام منو میرسوند و میاورد و حتی تنهایی از یه خیابون نمیتونستم رد بشم گاهی یه دوستمو التماس میکردم با من یه مسیر را بیاد تا من سوار ماشین بشم و بعد اون بره.اخه پدرم خیلییییی مارو لوس بار اورده بود و البته خیلی بهمون احترام میزاشت و مادرمم هم که مشغول امور خانه داری و البته مدرسه اش بود.بعععله در این شرایط من بودم که با شوهرم ازدواج کردم.در مورد ازدواجم بعدا داستانشو میگم.حالا توی این شرایط من بدون ماشین شدم.چههه قدر سخت گذشت برام.منتظر تاکسی و سوار اتوبوس  شدن و....اوایلش خیلی سخت و طاقت فرسا بود حتی از راننده ها میترسیدم گاهی به شوهر فحش میدادم که چرا ماشینو فروخت...بعله ما سه سال بدون ماشین بودیم .اما اینو بگم روزهای تعطیل خداییش ماشین پدرشوهر دست ما بود اکثرا.تا اینکه مبین به دنیا اومد و ما ماشین خریدیم.اونم یه پراید.شوهر اصلا ازش خوشش نمی اومد میگفت ما پراید  داشتیم و الان دوباره این حالمو بهم میزنه.و به نوعی اصلا سوارش نمیشد و من همیشه پراید رو داشتم و شوهر ماشین پدر شوهر رو داشت.اخی یاد اون پرایدمون بخیر پراید نقره ای من صبا مبین رو میزاشتم روی کریر و برعکسش میکردم و سرش به سمت فرمان بود و من میدیدمش و میبردمش خونه مامانم اینا.بعععله خلاصه تا پارسال پرایدو داشتیم که نزدیک عید در طی یه عملیات فوق سری یه 206نوک مدادی خریدیم .اون روز اول که خریدیمش من و پسرهام رفتیم داخلش هی بزن و برقص داشتیم.

خب این از قصه ماشینامون.اما قبل به دنیا اومدن ماهان اون خونمون رو عوض کردیم و اومدیم  یه جای عالی یه خونه 90متری خریدیم .دو دانگش به اسم منه و چهار دانگ شوهر.اما فعلا باز خونه پدر شوهریم واقعا اینجا راحتم .نمیدونم کی پاشیم ولی فعلا که هستیم.

دیشب شوهر رفت یه کاپشن خرید واسه خودش از موکارلو 650هزار تومن.بعد اومده خونه میگه که واسه خودم یه گوشی فلان تومن بخرم.بهش گفتم یه خرجی و خریدی واسه خونه کنی بد نیستا.البته خرج خوراک همه پای اونه.ولی واسه بچه ها فقط لباس عید رو میخره و واقعا بقیه لباساشون رو من و صد البته پدر و مادر و خواهرای من .چون عاشق پسرامن همش واسشون خرید میکنن لباس و اسباب بازی.و من بهشون گفتم بجای اسباب بازی لباس بخرین.شنبه که تعطیل بود دم ظهر بابام اومد دنبال مبین که ببردش خونه شون تا پرچم سیاه رو که واسه ماه محرم زده بودن را با مبین بکنن.منم خوراک واویشکای گوشتی درست کرده بودم که مبین دوست داره به بابام گفتم بی زحمت واسه نهار بیارتش.و فداش بشم که اوردش.بابام میگفت مبین توی راه بهش گفته که اخه شما که میگید باهاتون بیام مسافرت اخه من چمدون مسافرتی بچگونه ندارم که.و توی راه اون فروشگاه که چمدون بچگونه داره رو به بابام نشون داده و حتی رفتن فروشگاه قیمت هم پرسیدن 300تومن. که مبین اصرار داشت اونو بابام بخره براش.

میخام واسه عید یه فرش با طرح اتوسا از فرهی بخرم خیلییییی خوشکله. الان ساعت ده صبحه پسرام خوابن و من در حالوبلاگ نویسی ام.

اهاا روز یکشنبه با خواهر شوهر کوچیکه رفتم یه خیاطیو پارچه واسه پیرهن دیدم از این گلا هست پنلی و کلی گرونن متری هفتصد هشتصد بود .حالا باید بخرم کی برم بازار کی برم انتخاب کنم کی خیاطی و...


نگرانم

سلام 

سه روز کاری من در مدرسه تموم شد دو هفته دیگه امتحاناته.خلاصه اینکه بهتون بگم روزها به منوال  گذشته اتفاق افتادن شنبه که از مدرسع اومدم شوهر گفت خونه مادرم بمونم تا 4 و نیم بعد خودش میاد اونجا تا بریم چون ماشینرو ساعت یک داده بودم بهش.اما من ساعت سه با پدرعزیزم اومدم خونم.یکشنبه هم به همین ترتیب گذشت اما من تا4و نیم موندم خونمون با مبین بعد با شوهر راهی خونه شدم.ماهان من خواب بود.دوشنبه هم صبح رفتم مدرسه توی راه  اهنگ غم گوش کردم و گریستم.اخه بابام رفته بود ازمایش و بعد دکتر بهش گفت که چربی دور قلبش زیاد شده و باید ورزش کنه خیلی نگرانم واسه سلامتی همه پدر و مادرها من جمله پدر و مادر من دعا کنید.خلاصه اینکه دوشنبه هم دیر رسیدم مدرسه چون مبین رو بردم مهد.و مدرسه هم گذشت و مدیر مون که هشت سال باهاش کار کردم بهمن بازنشسته میشه و من از الان ناراحتم .خیلی خانوم خوبیه.و اما دیشب یه بحث کوچولو با شوهر داشتم.و اون اینکه عصری ما که تازه اومدیم و نهار خوردیم ساعت چهار و نیم شد و  ماهان در مای بی بی کثیف کرد و شوهر رفت خوابید در اتاق خواب.ولی ماهان تازه شیطنتش گل کرده بود تخمه اورد تا براش بشکونم و اون خورد و میومد تا ک و ن ش را بشورم و شوهر یه لحظه دیونه شد که چرا اونجایی و برقا روشنه و چرا نمیخوابی انگار من دلم نمیخواست بخوابم و نمیدونست منم خسته بودم ولی بخاطر ماهان اونجا نشسته بودم ولی فقط بلده زوووور بگه.البته حرفش این  که بجای اینکه پیش من بخابی رفتی تلگرام و لاین.اما واقعا این طور نبود.

امروز نهار مادرم میخاد غذا بپزه بیاره اینجا.من گفتم خودم میپزم ولی گفت نه.حالا من منتظرشونم.

شهر اجداد من

سلام روز بخیر شب و روزتون بخیر

الهی از زندگی تون ببینید خیر

دیروز اربعین بود و من و پسرهامو شوهرم خونه بودیم یه دفه دیدم مامان بابای گلم اومدن اونجا و برامون اش اوردن.نیم ساعتی موندن و جای و میوه اوردم و اصرار کردم بمونن واسه نهار اما رفتن.الهی دورشون بگردم عاشقشونم.خلا صه مامان گفت که ساعت چهار بیا بریم یه جا روضه خونی.میخواستم برم که شوهر گفت  نه واستا میخواهیم ساعت چهار بریم اون شهر مادربزگای من.و زمین های مامانمو ببینه که واسه فروش گذاشته..خلاصه بعد نهار پسرها و شوهرم خوابیدن   و من مشغول کارهلی شخصی شدم.دیدم ساعت چهار شد رفتم بچه ها رو که حال ندار هم بودن لباس پوشوندم  و ماشین هم از پارکینگ اوردم و منتظر شوهر موندیم مگه می اومد بعد اینکه اومد دیدم صفایی به صورتش داده و اصلاح کرده.خلاص ه من رانندگی کردم  .داشتیم که میرفتیم ناگهان دیدم مادر شوهرو خواهرشوهرهام هم دارن  میرن بیرون ازم پرسیدن کجا میری گفتم فعلا معلوم نیست.فک کنم بعد اینکه فهمیدن ما کجا رفتیم بدشون بیاد که چرا نگفتم کجا میریم.خلاصه شب هم که از اون شهر زیبا برگشتیم رفتیم کمی خیابون با بچه هام دور زدیم و ماهان بچم نق می زد .

اهان توی شهر مادر و پدرم زولبا بامیه خریدیم و خوردیم مبین هی از تو سینی مرده بر میداشت  میخوردالبته با  اول که میخواست برداره گفتم نههه اما اون اقاهه گفت بزار برداره و اوننم پررو شد و دوسه تا برداشت و گفت اقاهه گفت بردار.

شب خونه بودیم و مناظر پخش سریال کیمیا از شبکه دو که دیدیم زنگ میزنن بعله دوباره پدر و مادر و خواهر کوچیکم مارال بود.واسه پسرهام شلوار مخمل خونگی خریده بودن اورده بودن ببینن اندازه شون  هست و پسته هم خریده بودن.مامان نزاشت من چای میوه بیارم .خلاصه خیلی زود رفتن.خدایا شکرت فقط همین شکرت.

الانم که پنج شنبه است ساعت ده و نیمه پسرام مریضن و خابن.شاید واسه نهار برم خونمون.نمیدونم شاید نرم.شوهر امروز نهار نمیاد.در مورد شهر اجداد من بگم پدر بابام ارباب بود و کلیه اراضی اون مناطق مال پدربزرگم بود همبن حالا هم که بابام از اون ورها رد میشه خیلی ها بهش میگن ارباب زاده.پدربزرگ مادری ام هم کلی مغازه و پاساژ و زمین و.  داره که یه بار گفتم بیشترشون رو دایی هام به ناحق گرفتن.ولی به هرحال چند تیکه زمین مامانم اونجا داره که میخوهد بفروشه.

کسی خریداره بهم بگه قیمتش عالیه.

سلام

اون شب حرکت کردیم به سمت ویلا.توی راه شعر خوندیم و خندیدیم و به خونه خواهرم رفتیم خیلی تدارک دیده بودن.شب خوبی کنارشون بودیم و حرفای خواهرانه زدیم .بعد به سمت ویلا حرکت کردیم .و رفتیم دیدیم همه جمعن.ما هم اومدیم اونا شلوغ کردن و شادی .

واسه دختر خواهرشوهر بزرگه اونجا تولد گرفتن.پسرهام بازی و ذوق میکردن .خلاصه وقت خواب شد ویلا پنج خوابه و بزرگ و شیک بود و خلاصه من و دوتا خواهرشوهر توی یه اتاق خوابیدیم . شب موقع خواب به این فکر کردم که 100کیلومتر از پدر و مادرم  دورم و دلم شور زد و تنگ اوناشد.

واما صبح که بیدار شدیم دیدیم بهههههه چه منظره ای واقعا عالیییییی بود بعد صبونه ماشین رو برداشتم رفتم دورگردی اون حوالی....از دریا چی بگم صاف و بدون موج و ابی.منو یاد ابهای کیش انداخت.کنار ساحل هیچ کی نبود دویدیم منو و همسر و پسرام .بعد به مادرم زنگ زدم و گفتم انگار که کیش هستم و خیلی اینجا زیباست.اخه خزر همیشه مواجه مخصوصا پاییز و زمستون.واقعا کیف کردیم بعد ما پشت ماشین درشو باز گذاشتیم و اونجا نشستیم و دورگردی کردیم و واقعا الکی خوش بودیم و بعدش هم نهار و کباب و..  عصر هم باز در ویلا و بالکن زیباش گذشت .بعد غروبی برگشتیم و برگشتن همانا دوتا پسرهام مریض شدن و ما ساعت ده شب خوابیدیم از فرط خستگی.

فرداش شنبه چون مبین تب داشت بردمش خونه مون.مامان تا دید گفتش این سوغات کیشه و خندید چون دیروز هی زنگ میزدم که اینجا عالیه و...

خلاصه سه روز کاری م گذشت در مدرسه.خب روزهای پرکاری بود برام .