شاد زندگی کن
شاد زندگی کن

شاد زندگی کن

زندگی

ایشششششش به همه ی اونا که اینجا رو میخونن و نظر نمیدن. خیلیوقته ننوشتم پس پراکنده گویی میکنم .پنج شنبه ی پیش از طرف محل کار شوهر رفتیم رستوران در یکی از شهرهای عروس کشور.خب خوش گذشت و البته خانومهای همکار شوهر هم بودن .پسرها اون روز زیاد شیطونی نکردن.روز خوبی بود .خواهرم مروارید در یه شهر دیگه زندگی میکنه که یه ساعت با شهر ما فاصله داره و اون پنج شنبه جمعه ها میان خونه ی مامان.خلاصه غروبی دیدم مامان زنگ زد و خواست با مبین حرف بزنه و یه دفه دیدم مبین میگه میخوام با خاله مروارید برم خونه مامانی  .و شوهر از دنده ی نه بلند شد و گفت نععع.خب اخه چرا نره.و اون گفت نمیشه تا اونا برن بچمو ببرن اونجا.خب مگه چی میشه.میگفت یه روز جمعه میخوام با بچم باشم و صبحونه بخورم و اصلا نمیزارم بره.ایینننن قدر ناراحت شدم که رو حرف مادرم حرف زد و از این ور هم مبین جیغ میکشید که باید برم و شوهر بیشتر جری میشد که نباید بری.فقط موافقت کرد فردا صبح بره اونجا .و واسه خواب نره.من بهش گفتم مگه خواهرزادت شب نمیخوابه خونه مادربزرگش؟؟ خلاصه شوهر رفته بود رو دنده ی لج که بچم باید حرف منو گوش کنه من میگم نه نباید بره .هر وقت اجازه دادم بره.و البته میگفت چون مبین از اون اول با داد و هوار گفت میخوام برم منم نمیزارم بره.خلاصه اون شب خیلی ناراحت شدم دیگه محلش نزاشتم.

جمعه صبحش خواهر و شوهرش اومدن دنبال مبین.شوهر کمی حرصش گرفت ولی دیگه حرفی نزد.در ضمن من کلی ورقه داشتم باید تصیح میکردم

غروبش بابا مبین اورد و این در حالی بود که شوهر میگفت شب اونجا بخابه مرتیکه حالی به حالی.اینم از موذی گریش بود چون میدونست دیگه مروارید اینا دارن میرن و بابا و مامان از پس مبین نمیان.خلاصه اومد گفتش مامانم حالش بده فردا ماهان رو ببر پیش مامانت.گفتم که مامان من تنهاست خواهرام نیستن سخته براش ...گفت مادرم حالش خوب نیست.البته ظاهرا حالش خوب نبود و منم صبح شنبه و یکشنبه ماهان رو بردم خونه مادرم .مبین هم که مهد رفت.دوشنبه عصر شوهر ماموریت کاری رفت قزوین تا سه شنبه شبش برگشت.و من دوشنبه غروب با پسرام رفتم خونه مامانم.اینننن قدر اونجا شلوغ کردن که نگوووو نپرس


نمونه ای از شیطنتشون

خونه مادرم اینا دوبلکس هست و اینا مدام میخواستن از نرده ها ی پله سر بخورن

به اتاق مارال میرفتن و ووسایلشو دست میزدن

توپ و اسباب بازی رو به لوستر ها میزدن

 همه بدتر اصلا حرف گوش نمیدادن و مخصوصا مبین بهش میگفتم بیا لباس گرم بپوش نمی پوشید دو سه بار اونجا بردمش یه گوشه گفتم اگه باززز شلوغ کنی سریع بر میگردیم خونه.ولی انگار نه انگار.اصلا خونه مادرم اینا این دوتا این قدررر بد میشن یکی از دلایلش مامانمه که شدیدا لوسشون کرده.خلاصه شب اونجا خوابیدیم.ماهان با من خوابید و مبین در اتاق پدر و مادرم خوابید.صبح سه شنبه ایننن قدر حرف گوش نکرد و بدون لباس رفت حیاط دوچرخه بازی کنه و منم دیوونه شدم سریع لباس پوشیدم ماشین رو از پارکینگ بردم بیرون و دوتاشونو انداختم توی ماشین  و د برو که رفتیم و مبین شدید گریه میکرد و میگفت به تو چه نمیخوام لباس بپوشم منم کوبوندم دهنش گفتم همه چیز تو به من ربط داره.و اون گریه میکرد که برگردیم خونه مامانی.یه کم با ماشین دور زدیم براص حرف زدم نصیحتش کردم و اون دیگه اخرش ساکت شد و کمی حرف گوش کن.برگشتیم خونه مامان بابام اما مامان کلی عصبانی شده بود و زنگیده بود به بابام و رفتار منو توصیف کرده بود و خلاصه بین اونا دعوا شد چون بابام گفت نباید توی کار تربیت بچش دخالت کنی و....بعله من غروب برگشتم خونم.شوهر هم برگشت.و شام برامون اورده بود خوردیم.نزدیک صبح برف اومد.شوهر چهارشنبه نرفت سرکار مریض شده بود.برفم هم که بود من سوپ مرغ درستیدم با پلو.کارتشو گرفتم رفتم سه و نیم کیلو گوشت خریدم و دوتا مرغ.اخه مرغ هنوز خیلی  البته اینا رو از محل مادرم اینا خریدم به اونام سر زدم و مامان بهم فسنجون داد.نون خریدم و البته واسه پسرها دستکش.موزیک گوص دادم برف روی شیشه ماشین میریخت و منظره فوقالعاده بود و توی ماشین گرم گرم و بیرون سرد سرد من بالاخره اومدم خونه با دست پر.سیب زمینی و تخم مرغ و دوتا سی دی نهنگ عنبر و قسمت بعدی شهرزاد رو هم خریدم.اومدم خونه ساعت سه و نیم بود و شوهرم به پسرها غذا داده بود و ظروف را شسته بود بعدش نهنگ عنیر را گذاشتیم بادوم و تخمه خوردیم  و بعدش شوهر خواست بخابه که این قدر پسرها شلوغ کردن که پشیمون شد.بعدش هم چهارتایی رفتیم برف بازی و ادم برفی درست کردیم و با پسرهامون توی برف خدا رو شکر گفتیم و شوهر منو توی برفا هل میداد مینداخت و کلی خندیدیم و بعد اومدیم خونه و کیمیا رو دیدیم و من از ساعت ده و نیم تا دوازده و نیم در اشپزخونه کار کردم و خونه رو که مثل بمب ترکیده بود تمیز کردم نزدیک یک شب کارام تموم شد.غروبی که رفته بودیم برف بازی از قنادی سر خیابون یک کیلو شیرینی تر خریدیم با پسرهامون با شیر خوردیم .دیگه نزدیک یک شب شوهر گفت از شام خبری نیست منم رفتم سالاد اولویه و نون خیارشور و گوجه اوردم و چهارتایی خوردیم و بالاخره لالا کردیم.امروز پنج شنبه است در حال حاضر پسرها دوتاشون رفتن پایین و من هم کار چندانی ندارم چون دیشب کلیه کارامو کردم.فقط لباسها رو اتداختم ماشین که ماهان احمق پودر رو خیلییی زیاد با لباسها ریخته توش که همچنان در حال کف کردن شدیده.

اینجا هوا امروز افتابیه و زمین برفی.

روز خوش.

بابا نظررررر اگه خوندین.بی معرفت نباشید