-
دریا منو پسرام
چهارشنبه 12 خرداد 1395 15:46
من دیروز یه تجربه ی جدیدی رو کردم.در یه اتفاق ناگهانی غروب در حالی که بارون بود با پسرهام به سمت کاسپین رفتم و در راه موزیک بود و قطرات باران و منو پسرهام و در نهایت ناگهان در حین راه باران قطع شد و رنگین کمان خوشکلی از دور دیده شد بچه هام خیلی ذوق کردن و عکس گرفتیم که به یاری خود پسرهام پاک شد متاسفانه. بعد رفتیم...
-
ماه عسل مارال
یکشنبه 9 خرداد 1395 11:13
سلام. مارال فردای عروسی ش به ماه عسل رفت مشهد.و بعد پرواز بازگشتش به همین جا بود که من صبحش رفتم خونمون که مروارید و مرجان هم بودن با پدرم رفتیم واسه استقبالشون گل خریدیم من گل رز قرمز و گل مریم تزیین شده خریدم.خلاصه قرار بود که با شوهر واسه نهار بریم بریم که ماشین مون کولرش مشکل دار شد و شوهر برد تعمیرگاه. ما ساعت دو...
-
عروسی مارال2
دوشنبه 3 خرداد 1395 17:57
شب قبل عروسی من از عصر رفتم خونمون.مرجان تا اخرین لحظه خرید داشت و با مامان و بابا واسه خاطر خریدهاش رفتیم بیرون .تا شب ساندویچ های سفره عقد را درست کردم ساعت یازده شب شوهر و پسرها اومدن دنبالم همون جا شام خوردن و بعد راهی خونه شدم. صبح روز عروسی اول خرداد ساعت هفت صبح بیدار شدم خونه خیلی کار داشتم مامان زنگ زد که برو...
-
عروسی مارال 1
پنجشنبه 30 اردیبهشت 1395 12:30
سلام اول خرداد عروسیه ماراله.ان شاالله خوشبخت عالم بشی خواهر کوچولوی نازم.این روزها خیلی درگیرم خیلییییی. دیروز بخاطر یه موضوعی از شوهر ناراحت شدم.من یه دوره ایی داشتم در یه شهر که شصت کیلومتر با شهر محل زندگی من فاصله داشت.شوهر نزاشت ماشین رو ببرم یه ادمیه این شوهر....میگفت با سواری ها برو.تنهایی با ماشین این همه راه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 15 اردیبهشت 1395 11:36
سلام چهارشنبه. دیروز غروب با پسرها و شوهر رفتیم بیرون .واسه مبین پیرهن سفید واسع عروسی خاله مارال گرفتم و نیم سکه واسه عروسی خواهرم.البته با سرویس دیگ که قبلا خریدم. امروز صبح با پسرها خوابیدیم تا ده و نیم.بعدش بیدار شدیم صبحانه خوردیم. دیشب ابگوشت در زودپز بار گذاشتم.الان دقیقا بگم که بچه ها چکار میکنن مبین طبق معمول...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 اردیبهشت 1395 14:21
سلام دیروز دوشنبه بود تولد مرجان.هنوز کادوشو ندادم.روزهای دوشنبه مرجان و خواهر شوهر با من میان.سه تایی میریم سرکار.هر کدوم یه جا من مدرسه خواهرم دانشگاه خواهر شوهر اداره ی خودش.خوب من موقع اومدن هم با مرجان برگشتم توی راه در مورد عروسی مارال و....حاشیه ها تعداد مهمونا و خرید جهیزیه و کادو چی بدیم و لباس و....حرف زدیم...
-
جمعه ی اردیبهشتی
جمعه 10 اردیبهشت 1395 14:07
جمعه 10 اردیبهشت همین حالا غر بزنم اینجا خودمو خالی کنم ما در ساختمون پدر شوهریم که بارها بهتون گفتم امروز مثلا جمعه است خانواده همسر شامل مادر و خواهرهاش تعیین کردن که کجا بریم منم واسه خاطر پسرهام که مریض احوال بودن گفتم نریم دقایقی بعد دیدم همسری لباس پوشیده و گفت دارم حاجی رو یعنی پدر رو جایی میبرم من موندم و...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 فروردین 1395 10:28
همون شب که از تهران برگشتیم مهمون دار شدیم خاله و دایی شوشو اومدن.فرداش یازدهم فروردین روز مادر بود صبح با پسرها راه افتادم بردم خونمون که بابای گلم از کربلا اومده بود الهی تمام قد قربونش بشم.بعد رفتم دنبال همسر میخواست واسه مامانش کیف بخره.واسه منم خرید.من انتظاری نداشتم اما خرید.چون عیدی داده بود و منوسفر تهران برد...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 فروردین 1395 14:27
سلام تهران خانه معلم جا رزرو کرده بودم اخ که چه قدر خلوت بود تهران. روز هشتم رسیدیم و هوا ابری و بارووووون افتضاح که شوهر حالش گرفته شد اما من خوشم میاد از بارون در هر حالی.خلاصه همون شبش رفتیم با ماشین تهران گردی فرمانیه و الهیه و.....پل طبیعت. فرداش نهم صبح هوا افتابی بود رفتیم برج میلاد .دیگه تصمیم داشتیم رستورانش...
-
عید 95 قسمت دوم
پنجشنبه 19 فروردین 1395 18:45
سلام همون شب چهارم فروردین که عیدی واسه مارال خواهر کوچیکم اوردن مامان اینا و مروارید و شوهرش واسه عید دیدنی ا مدن خونمون. مروارید و شوهرش موقع شام اومدن و بهم گفت خیلی گشنمه و من در طی یه عملیات خفن زنگیدم پیتزا پیتزا و چهارتا پیتزای مخصوص گرفتیم و البته با شوهر مشورت کر دم که بعد از خوردن شام ما مامان اینااومدنو تا...
-
عید 95 قسمت اول
چهارشنبه 18 فروردین 1395 14:59
سلام اووووو که خیلی ننوشتم عید هم گذشت.همون طوری که میدونید ما در ساختمون پدر شوهر اینا هستیم واسه نهار اونجا دعوت بودیم امسال شوهر کار جالبی کرد ساعت تحویل سال که هشت صبح بود و ما واسه نهار خونه مادرشوهر بودیم همه مون.شوهر ساعت یازده بعد اینکه با پدرش رفته بود چند جا عید دیدنی مهم و سیاسی اومد و گفت لباس بپوشیم بریم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 اسفند 1394 18:48
دلم میخواد اینجا تمام اونچه توی قلبمه رو بنویسم این روزها دلم گرفته البته همیشه اخر سال دلم میگیره اما شوهر هم کمی باعث دل گیری منم شده.... ولش کنید .. اما سال 94 سال تقریبا خوبی بود برام پسرام بزرگتر شدن خدا را شکر تمام تابستون درگیر انتقالی بودم امامنتقل نشدم پسرام خیلی شیطون تر شدن خدا را شکر نمیدونم چرا نوشتنم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 اسفند 1394 19:21
سلااااام بالاخره اومدم شاید کسی منتظرم نبود اما به هر حال اومدم همه خوبیم زندگی بالا پایین خودشو داره همین طوری طی میکنه.نمیدونم از چی اول بگم از خریدهای عید؟ از مریضی مادر شوهر؟ از سر کار رفتن خواهر شوهر کوچیکه ؟ از دعوای اخیر منو شوهر ارره از همین اخری میگم شوهر من واسش نون گرفتن عذابه عذابببب و از اول عروسی مون سر...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 بهمن 1394 13:16
ایشششششش به همه ی اونا که اینجا رو میخونن و نظر نمیدن. خیلیوقته ننوشتم پس پراکنده گویی میکنم .پنج شنبه ی پیش از طرف محل کار شوهر رفتیم رستوران در یکی از شهرهای عروس کشور.خب خوش گذشت و البته خانومهای همکار شوهر هم بودن .پسرها اون روز زیاد شیطونی نکردن.روز خوبی بود .خواهرم مروارید در یه شهر دیگه زندگی میکنه که یه ساعت...
-
ضبط ماشین
سهشنبه 29 دی 1394 14:15
سلام پنج شنبه ای که گذشت از صبح تا شبش خونه بودیم و من با پسرهام و کارهای خونه سر و کله میزدم .شوهر عصرش رفت پایین چون پنج شنبه ها برادرش میاد خونه مادرش تنهایی .زنش سالی یکی دوبار اونم به زور میاد اینجا خونه مادر شوهر.جمعه از صبح کار و تلاشم شروع شد غذا درست کردن و.....شوهر پسرها رو برداشت و رفت کمی پیاده روی.من از...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 دی 1394 15:05
سلام روز خوش خوبید خوبم نمیدونم از کی ننوشتم االان دیدم اخرین نوشته ام شنبه است .خب یکشنبه قرار بود صبحش با مادرم برم خرید.که نشد چون بابا و مارال نبودن که ماهان رو پیششون بزارم و مارال واسه کار پایان نامه اش رفته بود یکی از شهرهای شرق استان. این شد که نرفتیم و موند .اهان یادم رفت ...چیز به این مهمی یکشنبه تولد شوشو...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 دی 1394 13:06
سلام پنج شنبه صبح تا ظهر با پسرها سر و کله زدم.غذا هم که قرمه سبزی پختم و شوهر ساعت نزدیک سه اومد.من بهش گفتم دارم با تاکسی با مبین میرم خونمون.بعدش راه افتادم.مبین واسش کلی هیجان انگیز بود تاکسی سوار شدنمون.چون همش من یا با ماشین خودمون این ور اون ور رفتم با نهایتا با آژانس میرفتیم.خلاصه سر کوچه مامان اینا پیاده شدیم...
-
خیاط خانوادگی مون
پنجشنبه 17 دی 1394 13:31
سلام دیروز که چهارشنبه بود تا نزدیکی های ظهر با پسرهام خوابیدم وقتی بیدار شدیم سریع بساط پخت قیمه پلو رو اماده کردم.خواهر شوهرکوچیکه اومد پیشم از مدلهای جدید لباس برام حرف زد اخهههه مبخوام واسه عروسی مارال لباسم شیک و تک باشه.و کمی در مدل لباسم تجدید نظر کردم .شوهر سه و نیم اومد غذا خوردیم من سریع نماز خوندم و با...
-
تصادف
یکشنبه 13 دی 1394 11:22
سلام و مرسی از این همه محبت و نظر بابا کوشین چرا نظری چیزی....خب باشه اشکال نداره. آوا جون ممنون از نظراتت. پسرام دو و نیم سال تفاوت سنی دارن. خیلی مدته که ننوشتم پس شاید پراکنده گویی کنم.سه شنبه که تعطیل بود عصرش تولد بچه ی دختر خالم بود که از شوهرش در حال جدا شدنه یعنی دو ساله که جدا زندگی میکنه ولی هنوز طلاق...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 دی 1394 19:09
سلام .شنبه روز پرکاری و پر خرجی بود برام .صبحش مبین را بردم مهد و خودم رفتم خونمون.ماهان پیش مادرشوهرم بود.من بامامان و مرجان حسابی حرف زدیم و محور حرفامون کار دایی های محترم بود و اینگونه بود که همش حرف زدیم و صبونه خوردیم و اجیل خوردیم.انگشتری رو که نامزد مارال براش واسه یلدا خریده بود را دیدم قشنگ بود.بعد رفتم...
-
نور خدا
جمعه 4 دی 1394 16:43
.سلام دیروز بابا رفت کربلا.خدا پشت و پناهش باشه.صبح بردمش ترمینال و خداحافظی کردم و بابا رو دست خدا سپردم.اومدم خونه شوهر هنوز خونه بود واسش صبحونه اوردم و خورد و رفت و بعد رفتم اتاق و خوابیدم تا نزدیک 12 ...با پسرها .وقتی بیدار شدم تعجب کردم چرا این قدر خوابییدم بساط ابگوشت رو تویزودپز اماده کردم و بعد به پسرها...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 دی 1394 11:15
سلام روزهای شنبه تا دوشنبه که مدرسه هستم گذشتن.این روزها به دانش اموزها باید نمره مستمر بدیم و واسه خودش جریانی داره ایننننننن قدر سر نمره چونه میزنن که نگووو بعضی ها هم که بی خیال .مثلا میگم فلانی مستمرت هفت شده یه لبخند کوچولو تحویلت میده و هیچی تموم دیگه.منم تعجب میکنم نه ناراحتی نه پشیمونی نه ....خلاصه اینکه دانش...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 آذر 1394 18:09
سلام تمام دیروز جمعه خونه بودیم چون هوا بارونی بود.شوهر در طی اقدامات اخیرش برای خودش یه تبلت و یه گوشی خرید.پنج شنبه غروبش رفتیم بازار و خرید .من یه کمی حرصم گرفت در ظرف دو سه روز دو میلیون خورده ای واسه خودش خرج کرد.اصلا فکر خوشحالی من نیست.و فک میکنه خودم حقوق دارم دیگه اون نباید چیزی برام بخره.شب موقع خواب بهش...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 آذر 1394 10:11
سلام.چه قدر دیدن بچه هامون که دارن هر روز بزرگتر میشن هیجان انگیزه.من کاشی های اشپزخونه رو ملاک قد مبین و ماهان گذاشتم و هر از چند گاهی شاهد تغییر قدشونم.سه روز تعطیلی هفته گذشته روز پنجشنبه اش رفتیم یه شهر مذهبی و زیارت کردیم امامزاده رو.مبین اونجا همش گریه کرد که فلان چیز رو میخام و وقتی براش خریدیم ساکت شد .من و...
-
نگرانم
سهشنبه 17 آذر 1394 10:50
سلام سه روز کاری من در مدرسه تموم شد دو هفته دیگه امتحاناته.خلاصه اینکه بهتون بگم روزها به منوال گذشته اتفاق افتادن شنبه که از مدرسع اومدم شوهر گفت خونه مادرم بمونم تا 4 و نیم بعد خودش میاد اونجا تا بریم چون ماشینرو ساعت یک داده بودم بهش.اما من ساعت سه با پدرعزیزم اومدم خونم.یکشنبه هم به همین ترتیب گذشت اما من تا4و...
-
شهر اجداد من
پنجشنبه 12 آذر 1394 10:27
سلام روز بخیر شب و روزتون بخیر الهی از زندگی تون ببینید خیر دیروز اربعین بود و من و پسرهامو شوهرم خونه بودیم یه دفه دیدم مامان بابای گلم اومدن اونجا و برامون اش اوردن.نیم ساعتی موندن و جای و میوه اوردم و اصرار کردم بمونن واسه نهار اما رفتن.الهی دورشون بگردم عاشقشونم.خلا صه مامان گفت که ساعت چهار بیا بریم یه جا روضه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 آذر 1394 11:31
سلام اون شب حرکت کردیم به سمت ویلا.توی راه شعر خوندیم و خندیدیم و به خونه خواهرم رفتیم خیلی تدارک دیده بودن.شب خوبی کنارشون بودیم و حرفای خواهرانه زدیم .بعد به سمت ویلا حرکت کردیم .و رفتیم دیدیم همه جمعن.ما هم اومدیم اونا شلوغ کردن و شادی . واسه دختر خواهرشوهر بزرگه اونجا تولد گرفتن.پسرهام بازی و ذوق میکردن .خلاصه وقت...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 آذر 1394 17:50
سلام شاید نوشته هامو رمزدار کردم.چون گویا فقط واسه دل خودمه که مینویسم نه نظری و... امروز پنج شنبه است.خواهر شوهر بزرگه یه ویلا کنار دریا داره که قرار ه امشب همه حرکت کنن واسه خواب برن اونجا.من به مروارید سر میزنم چون خونش تو مسیر راهه ویلا هست.این سه روز مبین به مهد نفرستادم.کلی اتیص سوزوندن و من گاهی از شدت عصبانیت...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 آذر 1394 15:01
سلام نمیدونم تاکی نوشتم.اما امروز دوشنبه است و روزهای کاری من تموم شد الان ساعت سه هست و شوهر نیومده.امروز که مدرسه بودم دیدم مامان زنگ زد که مبین رو از مهد بردیم و رفتیم شهر مروارید خواهرم .اول تعجب کردم که هیچ ازم نپرسیدن و خودشون رفتن دنبالش .بعد هم هیچی دیگه.امروز فرم دریافت کارت واسه کالای ایرانی اومده بود و من...
-
سالگرد شوهر عمه
پنجشنبه 28 آبان 1394 20:10
سلام من رفتم خونمون دیشب.ساک رو برداشتم و با پسرهام راهی خونمون شدم در حالی که بارون شدید میبارید و من واسه اینکه راه رو ببینم کولر ماشین رو زدم تا بخارها زودتر رفع بشن. یه ذره هله هوله خریدم و رفتم خونمون . میخوام یه اعترافی کنم من خیلییییی زود عصبی هستم به رفتار مادررررم الان پشیمونم.چون باز کار احمقانه ای...