شاد زندگی کن
شاد زندگی کن

شاد زندگی کن

زندگی

دلم  میخواد اینجا تمام اونچه توی قلبمه رو بنویسم

این روزها دلم گرفته البته همیشه اخر سال دلم میگیره 

اما شوهر هم کمی باعث دل گیری منم شده....

ولش کنید ..

اما سال 94 سال تقریبا خوبی بود برام

پسرام بزرگتر شدن    خدا را شکر

تمام تابستون درگیر انتقالی بودم امامنتقل نشدم

 پسرام خیلی شیطون تر شدن خدا را شکر

نمیدونم چرا نوشتنم نمیاد 

خب از چی بگم؟! سر اون چک گرفتن شوهر ازمن چند بار دعوا کردیم

بعضی رفتارهای زشت شوهر همیشه توی زندگی مون بوده باززززم بود کاش سال بعد و سالهای بعد این رفتاراش کمتر و کمتر بشه

 عاشق ادبم

عاشق احترام

متنفرررررررم از بی ادبی و بی شخصیتی

خدایا کمک کن تا پسرامونو درست و درمون تربیت کنیم

خدایا به همه پدر و مادرها سلامتی بده من جمله به مادر و پدر بهتر از جانم

سلامتی و خوشبختی برای همه جوونا و خواهرای گلم و خودم و بچه هام

فقط و فقط سلامتی

امروز صبح بیدار شدم شوهر نبود با باباش رفته بود مراسم عزاداری و آش برامون اورد واسه مادرم اینا هم اورد و من بخاطر اعصاب خردی دیروز باهاش سر سنگین بودم و زباد تحویلش نگرفتم.اما اونم رفت خوابید من به پسرها صبونه همون آش قلمکار نذری رو دادم بعد کلی ظرف بود شستم بعد جاروبرقی.جمع جور کردن وسایل و اسباب بازی پسرهام.باززز شوهر سر ظهر با پدرش رفتو منم با ماشین رفتم خونمون سر راه مرجان رو سوار کردم الهی دورش بگردم خواهر گلم .این روزها دکی صداش میکنم اخه دانشجوی دکتری است.

رفتیم خونمون سر راه نوشابه و دوغ خریدیم و بعد رفتم توی حاط خونمون ماشین بابا توی پارکینگ بود و ماشین مروارید هم بود من ماشین رو جلوی درب ورودی مون پارک کردم مامانم عاشق گل و باغچه و...است و کلی باغچه کو گل ازالیا و سیکاس داره.الهی فداش بشم.بابا نزدیکهای صبح از سفر کربلا برگشته بود.شوهر با پدرش در همون مراسم عزاداری نهار خوردن.منو بچه هام نهار اونجا بودیم  و بابا به ماهان غذاشو داد مبین که مروارید و شوهرش باشن پیش اونا میشینه و غذا میخوره.ساعت سه  شوخر زنگید و رفتم سر میدون نزدیک خونمون سوارش کردم کمی باز با هم بحث کردیم من اشک به چشام از رفتار شوهر حلقه بست.رفتیم خونه ی ما و بستنی خریدیم بردیم.خلاصه روز خوبی بود....

سلااااام

بالاخره اومدم 

شاید کسی منتظرم نبود اما به هر حال اومدم

همه خوبیم زندگی بالا پایین خودشو داره همین طوری طی میکنه.نمیدونم از چی اول بگم از خریدهای عید؟ از مریضی مادر شوهر؟ از سر کار رفتن خواهر شوهر کوچیکه ؟ از دعوای اخیر منو شوهر

ارره از همین اخری میگم شوهر من واسش نون گرفتن عذابه عذابببب و از اول عروسی مون سر همین چه دعواها نکردیم اقا ده تا نون میخره میزاره فریزر و بعدش روزها برمیداریمو توی ماکروفر گرمش میکنه و میخوریم.حالا خیلی وقتا که نون نداریم میره از پایین از خونه مادرش اینا بر میداره.جمعه ی پیش گفتم نون نداریم و صبح بود و چای درست کردم بهم گفت توبرو بخر بعد گفت بابات بیکار بود میرفت نون میخرید از نظر شوهر من اساتید و دبیران اموزش پرورش بیکارن!!! بعد گفت میخواستی دیشب کمتر بخوری الان نون داشتیم این دوتا حرفش رفت توی دلم بدددجور ناجورررر.سریع لباس پوشیدم با ماشین رفتم نون خریدم اومدم هزارتا حرف بارش کردم که بی مسیولیت و بی عرضه و بی لیاقت .

بعله قصه ی بعدی توده بدخیم زبان مادرشوهرم بود که همه رو نگران کرد و اون توده رو از زبانش برداشتن و فعلا خوب حرف نمیزنه.خدا همه مریضا رو شفاه بده.شوهر تمام وقت بیمارستان بود نه اینکه نباید نباشه اما برادرش اصلا به روی خودش هم نیاورد و خواهرها حتی بعد شوهرم رفتن بیمارستان.البته همینا رو به شوهرمم گفتم.خدا شفاش بده الهی امین.راستش مادر شوهرم  زن خوبیه و اصلا اهل دخالت و...نیست و من بیشتر خوبی دیدم تا بدی خداییش.

اما کار خواهر شوهر در شهر محل کارمنه و قراره بامن سه روزی که میرمو بیاد منم حرفی نداشتم فقط موضوع برگشتن بود که من معمولا میرم خونه مادرم و خداییش شوهر یه جوری حالیش کرد که ممنونم ازش.

پسرای منم خوبن 

مبین عاشق پول و بانک و عابر بانکه و این دردسری شده برام .خونه مامانم  اینا همه عاشقشن وقتی میره سر کیف پول مامانم تراول بر میداره و مصیبت میشه برامون.میگه پول بزرگ میخوام به هزار دوهزار قانع نیست بچم.

ماهان جانم خوبه الهی دورش بگردم امروز پی پی شو گفت ب