شاد زندگی کن
شاد زندگی کن

شاد زندگی کن

زندگی

همون  شب که از تهران برگشتیم مهمون دار شدیم خاله و دایی شوشو اومدن.فرداش یازدهم فروردین روز مادر بود صبح با پسرها راه افتادم بردم خونمون که بابای گلم از کربلا اومده بود الهی تمام قد قربونش بشم.بعد رفتم دنبال همسر میخواست واسه مامانش کیف بخره.واسه منم خرید.من انتظاری نداشتم اما خرید.چون عیدی داده بود و منوسفر تهران برد بگردم دور خودم با این قانع بودنم.

اما شبش عروسی دختر عمم بود که شوهر نیومد و اینگونه نیومد دیگه گفتش من اونا رو چه میشناسم و مگه تا حالا خونمون اومدن و.   ...اگرچه پدرش مراسم شب تولد حضرت فاطمه داشت و همچنین خواهراش میخواستن بیان عید دیدنی که البته دوازده شب به بعد ...من و مبین رفتیم دنبال خواهرم مرجان که شوهر اونم تخمیه و بعد ربا خانوادم که هر کدوم توی ماشین خودشون بودن راهیه عروسی شدیم .موقع برگشت منو مبین دوتایی برگشتیم زودتر تا به مهمونای نصف شبی مون برسیم توی راه یه جاده تاریک بود و من کلی ترسیدم موزیک پخش میشد نگاهیی به چهره ی معصوم پسرم کردم که بهش گفته بودم نخوابه و اونم با اون چشای نازش راه تاریک رو نگاه میکرد.برگشتم خونه و دیدم ماهان هی باهام قهر میکنه ناز میکنه بغلش کردم و بوسش کردم بهم گفت چرا منو نبردی عروسی!!! بهش قول دادم دفعه بعد اونو با خودم ببرم.

بعله به مادرم هم مبلغی پول جهت روز مادر دادم و شاخه گلی که شوشو به مادرم داد.

و از دوازدهم تا اخر شب سیزدهم رفتیم ویلای خواهر شوهر در شهری که مروارید خواهرم اونجا خونشه.

اول عید دیدنی رفتم خونه خواهرم.بعد دیگع رفتیم ویلا.مبین شلوغ میکرد و پدرشوهر دعواش کرد و من ناراحت شدم راستش از برخوردهای پدر شوهر و گاهی شوهر با پسرام مخصوصا با مبین خیلی ناراحتم.

نمیخوام هی دعواش کنن حالا خودمم دعواش میکنم ...نمی دونم  والا چی بگم خوااهرررر.

سر سیزده بدر منو شوهر به تفاهم رسیدیم سالی یه بار با خانواده ی من سال دیگه خانواده اون.امسال نوبت من بود که باز با خانواده ی همسر بودیم ولی شوهر میگفت برگردیم یا بریم با مامانت اینا.اخه اونا هم خونه ی مروارید بودن .من ترجیح دادم همین ویلا بمونیم عصری مامان و بابا و خواهرای گلم اومدن اون ورها و با اونا رفتیم کنار دریا.بماند که ما صبحش و دیروزش هم هی میرفتیم کنار دریا.یه کار جالب و وحشی بازی بچه  ها منظورم خواهرزاده های شوهر و دختر خالش و خواهر کوچیکه....

کل اون اطراف رو صبح سیزده به در به ریختن چطوری این طوری 

در صندوق عقب 206  رو باز گذاشتن دونفر اونجا نشستن و بعد یه نفر از سان روف ماشین دیگه بیرون اومده تا نصف قد بعد موزیک بلند و جیغ و دا د و هورا....مدیونین فک نکنید که من توی صتدوق ناشین ننشستم که نشستم نمید ونیین چه حالی داد کنار ساحل و موزیک و باد خوردن به سر و صورت.

بعله مامان بابام و خواهرام اومدن و زودتر رفتن ما باز رفتیم ویلا و برای بار اخر شب هم که شد رفتیم کنار دریا و اون موزیک مازیار فلاحی یه عکس یادگاری رو میذاشتیم و میخوندیم مخصوصا اون قسمت لالالاللا لالالایی داره بارون میباره اما چه فایده داره و....

و اینگونه سیزده بدر 95 هم تمام شد

سلام

تهران خانه معلم جا رزرو  کرده بودم اخ که چه قدر خلوت بود تهران.

روز هشتم رسیدیم و هوا ابری و بارووووون افتضاح که شوهر حالش گرفته شد اما من خوشم میاد از بارون در هر حالی.خلاصه همون شبش رفتیم با ماشین تهران گردی فرمانیه و الهیه و.....پل طبیعت.

فرداش نهم صبح هوا افتابی بود رفتیم برج میلاد .دیگه تصمیم داشتیم رستورانش هم بریم راستش از منوی  غذاش خوشمون نیومد.اون بالا خیلی عالی بود تهران زیر پات بود من عاشق ارتفاع هستم و مدتها به دوردستا خیره شدم در هر سمت تهران می ایستادم و پنج دقیقه نگاه میکردم.اها در تهران هم با جی پی اس هر جایی که مد نظر بود میرفتیم با راهنمایی من و رانندگی شوهر.همون شبش رفتیم شاه عبدالظیم که خیلی شلوغ بود و بستنی سنتی اون اطراف رو خوردیم .فرداییش دهم صبح تا ظهر باز یه جاهایی رفتیم و با ماشین دور دور کردیم و از خلوتی تهران سو استفاده کردیم شدید.

اهان بابا جونمم که کربلا بود همون دهم اونم داشت بر میگشت واسه نهار که ساعت چهار بود یه رستوران توی رودبار رفتیم که شلوغ بود اساسی.

اها یادم رفت توی قزوین یه دعوایی کردیم کوچولو.من پیراشکی شکلاتی خریدم که مبین میخواست و شوهر ازش گرفت که توی ماشینو کثیف میکنه و مبین گریه کرد که میخوام منم گفتم چرا این طوری میکنی همون پمپ بنزین با پسرها پیاده شدم تا اونا پیراشکی شونو بخورن و منم با شوهر قهر کردم اونم دوباره برگشت مجتمع افتاب مهتابه چیه توی راه قزوین رشت و ما همون جا موندیم اون رفت نماز خوند منم پیراشکی خودمو پرت کردم توی ماشین و شوهر اونو پرت کرد رو اسفالت حالا مبین این صحنه رو دید و گریه کرد و دقیقا گفت پیراشکی مو کوفت کردین بغلش کردم گفتم نه عزیزم و بابا اونو که تموم شده بود انداخت  حالا هی گریه میکرد که نه شما دعوا کردین ...یه دفعه شوهر اومد و دیدم میخنده و منم خندیدم دستمو بوسید و حتی صورتمو و این دعوا اینگونه کوتاه تمام شد.

عید 95 قسمت دوم

سلام

همون شب چهارم فروردین که عیدی واسه مارال خواهر کوچیکم اوردن مامان اینا و مروارید و شوهرش واسه عید دیدنی ا مدن خونمون.

مروارید و شوهرش موقع شام اومدن و بهم گفت خیلی گشنمه و من در طی یه عملیات خفن زنگیدم پیتزا پیتزا و چهارتا پیتزای مخصوص گرفتیم و البته با شوهر مشورت کر دم که بعد از خوردن شام ما مامان اینااومدنو تا 12 موندن و بابا که فرداش راهیه کربلابود .

به خواهرها نفری سی تومن عیدی دادم.پول پیتزا که هفتاد شد دنگی با شوهر گذاشتیم.

مدیونید فک کنید بعد رفتن مامان اینا ماعید دیدنی نرفتیم بلکه رفتیم چون در فامیل همسر از یازده شب به بعد عید دیدنیها اغاز میشود.و رفتیم خونه دایی همسر.

روزهای بعد که فک کنم پنج شنبه بود با مامان رفتیم شهر مادری و پدری مامان بابام که بیست کیلومتربا شهر ما فاصله داره.سر قبر عزیزو اقاجون رفتم انگار صدامو میشنیدن تبریک عید گفتم و گوشه ی چشمم اشک حلقه بست

اهاااا یه شلوغ کاری پسرها توی قبرستون کردن که نگووووووووو مامان میگفت وای از دست اینا.یکی رو بگو شوهرت کنترل کنه اخه شوهر رفته بود توی ماشین نشسته بود.واسه عیددیدنی خونه خاله و عمم رفتیم.برگشتنی اومدیم خونه مامان یه شام حاضری خوردیم و رفتیم خونه خاله ی شوهر.اونجا با دختر خاله شوهر کمی حرفیدیم من باب اخلاقهای شوهر ولی فرداش پشیمون شدم که چرا گفتم البته شوهر تقصیر داشت از داماد من حر ف زد منم از خودش انتقاد کردم.

ششم و هفتم هم یادم نیست چی شد هفتم شوهر رفت سر کار.

هشتم و نهم و دهم تهران رفتیم.

صبح ساعت هشت از خونه زدیم بیرون.در منجیل صبحونه خوردیم همه چیز برده بودم نان هم خریدیم پسرها هم خوردن.در راه با شوهر راه اهن رشت قزوین رو که صد ساله در حال ساخته انتقاد کردیم وقتی از تونلا رد میشدیم جیغ میزدیم و پسرهام خوششون می اومد.اقا چشتون روز بد نبینه نرسیده به کرج توی اتوبان تصادف وحشتناکی شده بود و یه کامیون سریده بود به این سمت اتوبان و این شد که نزدیک یک و نیم ساعت در ترافیک بودیم .و بچه هام دیگه توی ماشین خوابیده بودن.و اصلا ترافیک رو بیدار نبودن.و اما تهران انگار نه انگار این قدرررررر خلوت بود که نگووووو.ما هم ...

عید 95 قسمت اول

سلام

اووووو که خیلی ننوشتم

عید هم گذشت.همون طوری که میدونید ما در ساختمون پدر شوهر اینا هستیم  واسه نهار اونجا دعوت بودیم امسال شوهر کار جالبی کرد ساعت تحویل سال که هشت صبح بود و ما واسه نهار خونه مادرشوهر بودیم همه مون.شوهر ساعت یازده بعد اینکه با پدرش رفته بود چند جا عید دیدنی مهم و سیاسی اومد و گفت لباس بپوشیم بریم خونه مادر و پدرم واسه عید دیدنی و بعد نهار برگردیم اینجا و شام هم دوباره خونه مادرم اینا.منم خوشحال شدم و رفتیم عید دیدنی.لباسهای نو و شیک رو پوشیدیم.توی ماشین نگاه به کت و پیرهن گرون شوهر کردم و نگاهی هم به پسرهام که حالا بزرگ تر شده بودن و شیک شده بودن با کت های اسپرتشون.

وقتی رفتیم خونه مامان حیاط و حتی سالن پر از گل ازالیا بود رنگهای سفید و صورتی کم رنگ و پررنگ وای که محشر بود و زیبا.خدایا این خوشی ها رو از ما نگیر.

مرجان و شوهرش اومدن و من به اونا هم تبریک عید گفتم.مروارید چون میدونست منم شام خونه مامان میام گفت واسه شام میاد ومن از اینکه ساعت یازده به پیشنهاد شوهر اول اومدیم خونه مادر و پدرم خیلیییی خوشحال و راضی بودم.واسه نهار خونه مادرشوهرم اینا بودیم.راستی پدر و مادرم به پسرها نفری یک بلوز و یک اسکناس ده هزاری عیدی دادن.بلوز هم سی خریده بودن واسه هر کدوم.مادر و پدرشوهر ده هزار تومن عیدی دادن.مادرشوهر طبق هر سال فسنجون شیرین و ترش و ماهی فویج درست کرده بود با زیتون پروده و سالاد فصل .عالیه دستپختش.

خلاصه تا شش هفت اونجا بودیم اومدیم بالا پسرها و شوهر خوابیدن و من بیدا ر و خلاصه نه شب رفتیم خونه ی ما.مامان هم فسنجون و ماهی سفید سرخ شده داشت اونم عالییی بود.

روز های بعدی به دید و بازدید گذشت .

روز دوم  عصرش بابام و مروارید اینا میرفتن خونه عمو بزرگه ام شوهر گفت اونجا نمیام ولی بقیه جاها میام و من به مروارید زنگ  زدم از جلو خونمون رد شدین منو بچه ها با شما میاییم بعد شوهر با ماشین به ما ملحق میشد و ما رفتیم خونمون که با مامان بابا بریم خونه عمو بزرگه.دیدیم مامان توی حیاط مشغول گل و گیاه بازیه .بابا سریع اماده شد رفتیم.اونجا یه عمه ام با کل بچه هاش بود و عروساشو و داماداش و ما هم که بودیم یه شیر تو شیری شده بود و خونه دختر عموم هم که همسایه ی عموم بود هم رفتیم و که شوهر به ما ملحق شد در خیابون.بهش گفتم بریم خونه عمو کوچیکه اون قبلش گفته بود که میاد ولی دبه کرد که اونا رو چه میشناسم ا ونا مگه خونه ما میان و....من خیلی توی ماشین ناراحت شدم اما دیگه رفتیم اونجا هم شلوغ پلوغ بود و بعد اون رفتیم خونه ی خالم عروسش از تهران اومده بودن و اونجا هم عید دیدنی کردیم شوهر اونجا غر نزد و با شوهر خالم کلی حرف زد و به من گفت منو جایی مجبور نکن بیام که سال به سال نمیبینمشون.ولی خالهات و دایی هات رو همش میبینیم و با اونا راحت تر م.منم حرفی نزدم.

شبش واسه شام خونه مرجان بودیم که تازه خونه خریده بودن و من از قبل عید نگران این بودم که شوهر بگه اونجا نمیام و شوهر مرجان خونه ما نیاد ولی خدا رو شکر نگفت و اومد و شب خوبی بود ان شاالله خواهرم خوشبخت باشه و سلامت.من دویست هزار واسه خونش کادو دادم.مادرم اینا یه لوستر به قیمت یه میلیون بهشون کادو دادن .بعد اون ساعت یازده شب رفتیم عید دیدنی خونه برادر شوهر.شوهر توی ماشین باز یه غر زد هنوز خونه خواهر برادرم نرفتم اما همه ی خونه فامیلای تو رفتیم.منم بهش گفتم سال دیگه محاله اول بریم خونه عمو عمه و خاله ی من .اول خونه خواهر برادر تو.

جاری طبق هر سال واسه همه یه کادو خریده بود واسه بچه ها ماشین خریده بود و با نفری بیست هزار دادن .به من یه پاپوش قشنگ داد به شوهر هم جوراب.

اینم روز دوم.روز سوم و چهارم اینا دقیق یادم نیست.ولی عید دیدنی خونه دایی ها و خاله شوهر رفتیم.اها روز چهارم واسه خواهرم عیدی اوردن مدیونید که فکر کنید شوهر اومد نع نیومد منم بچه ها رو نبردم و تنهایی رفتم اولش که میکفت تو هم نرو بعدش گفت برو .انگار منم فقط با تصمیمات  اون باید عمل کنم ولی عمل کردم .

بابا وقتی ماشین رو میاوردم تو پارکینگ گفت شوهرت کو!! گفتم مگه باید می اومد گفت اره دیگه.

خلاصه داماد کوچیکمون که خرداد عروسیشونه واسه خواهرم عیدی اوردن ساعت و سکه یه رخ طلا.

مبارکش باشه.اونا از تهران اومده بودن.از عصر تا غروب موندن.خلاصه در این حین یه خاله و عموم با کل خانواده اومدن یه لحظه سی چهل تا مهمون داشتیم دیگه چه بدو بدو یی داشتیم .شوهر اواخر زنگید که د بیا اااا.منم ساعت نه رفتم خونه.

به شوهر گفتم چرا نیومدی گفتش که من چرا باید بیام اونا  عیدی اوردن واسه خواهرت من چرا باید بیام تازه تو هم نباید میرفتی.من گفتم اونا از راه دور اومده بودن واسه عید دیدنی ما هم باید میرفتیم این رسم ادبه.گفتم که چطور خواهرت که شوهرش و خانوادش از لر ستان اومدن تو گفتی که دعوتشون کنیم باهاشون خیلی جاها چرخیدیم اونا چه ربطی به ما داشتن!!!خلاصه این بحثا فایده ای نداره

شوهر من فقط خانواده ی خودشو میبینه اوایل ازدواج که وحشتناک فقط پدر و مادر و خواهر و فک و فامیلای دورشو حتی بر من ترجیح میداد الان باز خدا رو شکر بهتر شده.به هرر حال من واسه خاطر پسرهام زیاد بحثا رو ادامه نمیدم و میزارم قاعده ختم به خیر بشه.دیگه هر کی یه اخلاقی داره.شوهر منم اخلاقای خاص خودشو داره بعضی اوقات اخلاقش خ