شاد زندگی کن
شاد زندگی کن

شاد زندگی کن

زندگی

سلام

دیروز دوشنبه بود تولد مرجان.هنوز کادوشو ندادم.روزهای دوشنبه مرجان و خواهر شوهر با من میان.سه تایی میریم سرکار.هر کدوم یه جا من مدرسه خواهرم دانشگاه خواهر شوهر اداره ی خودش.خوب من موقع اومدن هم با مرجان برگشتم توی راه در مورد عروسی مارال و....حاشیه ها تعداد مهمونا و خرید جهیزیه و کادو چی بدیم و لباس و....حرف زدیم حتی توی راه به مروارید زنگ زدیم و مکالمه خواهرانه مون سه تایی شد و صدای اونم رو ایفون بود.خلاصه اینکه بابا جونم هم مارال رو به شهر تحقیقاتی اش در شرق گیلان برده بود.رفتیم دنبال مبین و مربی اش گفت از این ور سال مبین شیطون شده و تنبیه اش کرده بودن بچمو.و مبین تا شب ناراحت بود که من ارومش کردم. بعد اومدیم پیش مامان یه ساعتی موندم و باز حرف زدیم از عروسی و بقیه ماجراها.خدایا سلامتی و خوشبختی رو ازت خواهانم واسه خودم و عزیزانم و همه ی مردم.الهی امین.

بعد هم رفتم حیاط از همون جا مبین رو صدا میزدم که بیا پایین.و بالاخره اومد.جلوی خونمون یه خیابون بن بست من اونجارانندگی کردم و مبین میگفت بیا مسابقه و اون پیاده و من سواره و مسابقه دادیم و من گذاشتم اون برنده بشه.اومدم خونه و بساط نهار رو که کباب جیگر بود اماده کردم.شوهر اومد و گفت میای بریم فومن؟ اونجا کار داشت منم بعد نهار سریع بچه ها رو اماده کردم و رفتیم.

اونجا پارک رفتیم.مرجان هم دیدم .پارک فومن پر از مجسمه است واسه پسرهام کلی عکس گرفتم و البته منم اونجا وفتی کوچیک بودم عکس داشتم .

بعدش برگشتییم رشت.خونه و وای فا و تلگرام و ..بقیه کارها شستنظرف و غذا دادن به پسرها و بالاخره خواب.

امروز سه شنبه است نهار قرمه سبزی بار گذاشتم از صبح کار داشتم شدید.

راستی اون جمعه عصرش که شوهر اومد رفتیم لاهیجان.و خانواده شوهر رو اونجا پیدا کردیم و بعد بارون  اومد و بستنی و کوکی خوردیم تمام راه رفت و برگشت من رانندگی کردم شوهر شهرزاد رو توی ماشین دید لمیده بود بهش خوش گذشت بارون جاده سر سبز لاهیجان و شهرزاد و ...

جمعه ی اردیبهشتی

جمعه 10 اردیبهشت

همین حالا غر بزنم اینجا خودمو خالی کنم ما در ساختمون پدر شوهریم که بارها بهتون گفتم 

امروز مثلا جمعه است خانواده همسر شامل مادر و خواهرهاش تعیین کردن که کجا بریم منم واسه خاطر پسرهام که مریض احوال بودن گفتم نریم دقایقی بعد دیدم همسری لباس پوشیده و گفت دارم حاجی رو یعنی پدر رو جایی میبرم من موندم و پسرهام هاج و واج توی خونه.ای حرص خوردم که باید جمعه مون رو اونا واسش تصمیم بگیرن!!!!! صبحش هم داشتم با همسر در رابطه با سریال پدر سالار حرف میزدیم و من حرف همکارامو به شوهرم زدم اخه چند روز پیش در مدرسه حرف زندگی با خانواده شوهر شد و همه موافق جدا زندگی کردن بودن و البته اینکه هیچ دختری الان حاضر نیست حتی توی خیابون یا کوچه مادرشوهر زندگی کنه و مدیرمون میگفت هرچع قدر هم خانواده شوهر خوب باشن بازززززز آمار زندگی عروس رو دارن که کجا میره تا کی خوابیده چی میخوره چه میکنه و....اینا رو به شوهر موقع صبونه گفتم اونم بهش برخورد و گفت همکارات خانواده ی خوب ندیدن و....البته یه چیز بگم مادرشوهرم رسما در کارم دخالت نمیکنه ولی سیاست داره و غیر مستقیم چرا دخالت میکنه و البته اونم تقصیر شوهرمه که سر خیلی چیزها ازشون مشورت میخواد!!!! اینم از جمعه مون.شوهر سرش با پدر و مادر و خانوادش گرمه.

اها یه چیز بگم اون خواهر شوهرم که با یه لر ازدواج کرده دوساله و توی ساختمون ما هستن دوهفته پیش دعوای شدید کردن.و پسره جلوی مادرش اینو زد حالا حامله هم هست و بهش فحش های ناموسی داد و این دو هفته قهر اومده پیش مادرش اینا از طبقه پایین اومده بالا.اینجا اخه پدرسالاره دیگه.

خلاصه این هر روز با مادر و خواهراش و دامادش میره گردش و پارک و....و شوهره رو تخم خودش حساب نمیکنه و من یادم اومد اوایل ازدواجمون با شوهر دعوام شد و قهر رفته بودم همین مادرشوهر میگفت به مادرم دیگه قهر رفته چرا میره خونه مادربزرگ و خالش و....!!!!!! حالم از این تبعیض بین دختر و عروس بهم میخوره!!!! یا به مادر و پدرم گفته بود دور منو دیگه خط بکشن تفففففف مگه خودتون کشیدید همه بچه ها رو دورتون جمع کردین مثلا توی زندگی ها دخالت نمیکنین اررره جون عمه تون.دخالت میکنید اونم از نوع فجیعع.

چه قدر غر زدم.حالا من از دعوای خواهر شوهر ناراحت شدما اما دیگه بجایی اینکه اشتی شون بدن هر روز اینو بر میدارن میرن گردش و تفریح و اون پسره بیچاره توی خونه افتاده.

شوهر منم که همچنان نفر اول تعصب به خانواده ست توی دنیا.هیچ مردی مثل شوهر من نیست اخه این قدررر تعصب.

تا دو هفته دیگه عروسی خواهرمه مارال.الهی که خوشبخت بشی عزیز دلم.ما هم درگیر لباس و..

چند روز گذشته هم عروسی دختر خاله ی من بود و هم دختر خاله شوهر.

الان ساعت از دو گذشته شوهر نیومده ....

همون  شب که از تهران برگشتیم مهمون دار شدیم خاله و دایی شوشو اومدن.فرداش یازدهم فروردین روز مادر بود صبح با پسرها راه افتادم بردم خونمون که بابای گلم از کربلا اومده بود الهی تمام قد قربونش بشم.بعد رفتم دنبال همسر میخواست واسه مامانش کیف بخره.واسه منم خرید.من انتظاری نداشتم اما خرید.چون عیدی داده بود و منوسفر تهران برد بگردم دور خودم با این قانع بودنم.

اما شبش عروسی دختر عمم بود که شوهر نیومد و اینگونه نیومد دیگه گفتش من اونا رو چه میشناسم و مگه تا حالا خونمون اومدن و.   ...اگرچه پدرش مراسم شب تولد حضرت فاطمه داشت و همچنین خواهراش میخواستن بیان عید دیدنی که البته دوازده شب به بعد ...من و مبین رفتیم دنبال خواهرم مرجان که شوهر اونم تخمیه و بعد ربا خانوادم که هر کدوم توی ماشین خودشون بودن راهیه عروسی شدیم .موقع برگشت منو مبین دوتایی برگشتیم زودتر تا به مهمونای نصف شبی مون برسیم توی راه یه جاده تاریک بود و من کلی ترسیدم موزیک پخش میشد نگاهیی به چهره ی معصوم پسرم کردم که بهش گفته بودم نخوابه و اونم با اون چشای نازش راه تاریک رو نگاه میکرد.برگشتم خونه و دیدم ماهان هی باهام قهر میکنه ناز میکنه بغلش کردم و بوسش کردم بهم گفت چرا منو نبردی عروسی!!! بهش قول دادم دفعه بعد اونو با خودم ببرم.

بعله به مادرم هم مبلغی پول جهت روز مادر دادم و شاخه گلی که شوشو به مادرم داد.

و از دوازدهم تا اخر شب سیزدهم رفتیم ویلای خواهر شوهر در شهری که مروارید خواهرم اونجا خونشه.

اول عید دیدنی رفتم خونه خواهرم.بعد دیگع رفتیم ویلا.مبین شلوغ میکرد و پدرشوهر دعواش کرد و من ناراحت شدم راستش از برخوردهای پدر شوهر و گاهی شوهر با پسرام مخصوصا با مبین خیلی ناراحتم.

نمیخوام هی دعواش کنن حالا خودمم دعواش میکنم ...نمی دونم  والا چی بگم خوااهرررر.

سر سیزده بدر منو شوهر به تفاهم رسیدیم سالی یه بار با خانواده ی من سال دیگه خانواده اون.امسال نوبت من بود که باز با خانواده ی همسر بودیم ولی شوهر میگفت برگردیم یا بریم با مامانت اینا.اخه اونا هم خونه ی مروارید بودن .من ترجیح دادم همین ویلا بمونیم عصری مامان و بابا و خواهرای گلم اومدن اون ورها و با اونا رفتیم کنار دریا.بماند که ما صبحش و دیروزش هم هی میرفتیم کنار دریا.یه کار جالب و وحشی بازی بچه  ها منظورم خواهرزاده های شوهر و دختر خالش و خواهر کوچیکه....

کل اون اطراف رو صبح سیزده به در به ریختن چطوری این طوری 

در صندوق عقب 206  رو باز گذاشتن دونفر اونجا نشستن و بعد یه نفر از سان روف ماشین دیگه بیرون اومده تا نصف قد بعد موزیک بلند و جیغ و دا د و هورا....مدیونین فک نکنید که من توی صتدوق ناشین ننشستم که نشستم نمید ونیین چه حالی داد کنار ساحل و موزیک و باد خوردن به سر و صورت.

بعله مامان بابام و خواهرام اومدن و زودتر رفتن ما باز رفتیم ویلا و برای بار اخر شب هم که شد رفتیم کنار دریا و اون موزیک مازیار فلاحی یه عکس یادگاری رو میذاشتیم و میخوندیم مخصوصا اون قسمت لالالاللا لالالایی داره بارون میباره اما چه فایده داره و....

و اینگونه سیزده بدر 95 هم تمام شد

سلام

تهران خانه معلم جا رزرو  کرده بودم اخ که چه قدر خلوت بود تهران.

روز هشتم رسیدیم و هوا ابری و بارووووون افتضاح که شوهر حالش گرفته شد اما من خوشم میاد از بارون در هر حالی.خلاصه همون شبش رفتیم با ماشین تهران گردی فرمانیه و الهیه و.....پل طبیعت.

فرداش نهم صبح هوا افتابی بود رفتیم برج میلاد .دیگه تصمیم داشتیم رستورانش هم بریم راستش از منوی  غذاش خوشمون نیومد.اون بالا خیلی عالی بود تهران زیر پات بود من عاشق ارتفاع هستم و مدتها به دوردستا خیره شدم در هر سمت تهران می ایستادم و پنج دقیقه نگاه میکردم.اها در تهران هم با جی پی اس هر جایی که مد نظر بود میرفتیم با راهنمایی من و رانندگی شوهر.همون شبش رفتیم شاه عبدالظیم که خیلی شلوغ بود و بستنی سنتی اون اطراف رو خوردیم .فرداییش دهم صبح تا ظهر باز یه جاهایی رفتیم و با ماشین دور دور کردیم و از خلوتی تهران سو استفاده کردیم شدید.

اهان بابا جونمم که کربلا بود همون دهم اونم داشت بر میگشت واسه نهار که ساعت چهار بود یه رستوران توی رودبار رفتیم که شلوغ بود اساسی.

اها یادم رفت توی قزوین یه دعوایی کردیم کوچولو.من پیراشکی شکلاتی خریدم که مبین میخواست و شوهر ازش گرفت که توی ماشینو کثیف میکنه و مبین گریه کرد که میخوام منم گفتم چرا این طوری میکنی همون پمپ بنزین با پسرها پیاده شدم تا اونا پیراشکی شونو بخورن و منم با شوهر قهر کردم اونم دوباره برگشت مجتمع افتاب مهتابه چیه توی راه قزوین رشت و ما همون جا موندیم اون رفت نماز خوند منم پیراشکی خودمو پرت کردم توی ماشین و شوهر اونو پرت کرد رو اسفالت حالا مبین این صحنه رو دید و گریه کرد و دقیقا گفت پیراشکی مو کوفت کردین بغلش کردم گفتم نه عزیزم و بابا اونو که تموم شده بود انداخت  حالا هی گریه میکرد که نه شما دعوا کردین ...یه دفعه شوهر اومد و دیدم میخنده و منم خندیدم دستمو بوسید و حتی صورتمو و این دعوا اینگونه کوتاه تمام شد.

عید 95 قسمت دوم

سلام

همون شب چهارم فروردین که عیدی واسه مارال خواهر کوچیکم اوردن مامان اینا و مروارید و شوهرش واسه عید دیدنی ا مدن خونمون.

مروارید و شوهرش موقع شام اومدن و بهم گفت خیلی گشنمه و من در طی یه عملیات خفن زنگیدم پیتزا پیتزا و چهارتا پیتزای مخصوص گرفتیم و البته با شوهر مشورت کر دم که بعد از خوردن شام ما مامان اینااومدنو تا 12 موندن و بابا که فرداش راهیه کربلابود .

به خواهرها نفری سی تومن عیدی دادم.پول پیتزا که هفتاد شد دنگی با شوهر گذاشتیم.

مدیونید فک کنید بعد رفتن مامان اینا ماعید دیدنی نرفتیم بلکه رفتیم چون در فامیل همسر از یازده شب به بعد عید دیدنیها اغاز میشود.و رفتیم خونه دایی همسر.

روزهای بعد که فک کنم پنج شنبه بود با مامان رفتیم شهر مادری و پدری مامان بابام که بیست کیلومتربا شهر ما فاصله داره.سر قبر عزیزو اقاجون رفتم انگار صدامو میشنیدن تبریک عید گفتم و گوشه ی چشمم اشک حلقه بست

اهاااا یه شلوغ کاری پسرها توی قبرستون کردن که نگووووووووو مامان میگفت وای از دست اینا.یکی رو بگو شوهرت کنترل کنه اخه شوهر رفته بود توی ماشین نشسته بود.واسه عیددیدنی خونه خاله و عمم رفتیم.برگشتنی اومدیم خونه مامان یه شام حاضری خوردیم و رفتیم خونه خاله ی شوهر.اونجا با دختر خاله شوهر کمی حرفیدیم من باب اخلاقهای شوهر ولی فرداش پشیمون شدم که چرا گفتم البته شوهر تقصیر داشت از داماد من حر ف زد منم از خودش انتقاد کردم.

ششم و هفتم هم یادم نیست چی شد هفتم شوهر رفت سر کار.

هشتم و نهم و دهم تهران رفتیم.

صبح ساعت هشت از خونه زدیم بیرون.در منجیل صبحونه خوردیم همه چیز برده بودم نان هم خریدیم پسرها هم خوردن.در راه با شوهر راه اهن رشت قزوین رو که صد ساله در حال ساخته انتقاد کردیم وقتی از تونلا رد میشدیم جیغ میزدیم و پسرهام خوششون می اومد.اقا چشتون روز بد نبینه نرسیده به کرج توی اتوبان تصادف وحشتناکی شده بود و یه کامیون سریده بود به این سمت اتوبان و این شد که نزدیک یک و نیم ساعت در ترافیک بودیم .و بچه هام دیگه توی ماشین خوابیده بودن.و اصلا ترافیک رو بیدار نبودن.و اما تهران انگار نه انگار این قدرررررر خلوت بود که نگووووو.ما هم ...