تنها در خانه

سلام روز بارونی تون بخیر

البته اینجا بارونه.

دیشب رفتم خونه مادر شوهر اینا که از سفر مشهد اومدن.و واسه پسرها لباس واسه من یه بلوز شیک مجلسی خریده روش زده 65هزار تومن  .خلاصه اینکه  دیروز با پسرهام خونه بودیم و اونا ساعت پنج پروازشون رسید منتهی پسرام خواب بودن من نرفتم فرودگاه.خلاصه اینکه غروبی رفتیم پایین.بهشون خوش گذشته بود.

یه دفه دیدم پدر ومادرم اومدن خونه ی ما و به اونا دم در زیارت قبول  گفتن.خلاصه بابام یه چیز گفت از سمت مادرم که  من کلییی ناراحت شدم چون گفت مامان میگه که مسیولیت بچه ها را من قبول نمیکنم بیان اونجا.پسرهای منو میگفتن که فکر میکردن شوهر رفته میخوایم بریم اونجا.یه لحظه  گریه ام گرفت گفتم من اصلا نمیخواستم بیام اونجا.البته قبول دارم پسرهام خیلییییی شیطونن .واصلا خونه مادرم اینا حرف منو گوش نمیدن و همین مادرم مقصر هست چون لوس کرده اونا رو.و اصلا نمیزاره من به بچه ها حتی تذکر کوچیک بدم  و خلاصه اینکه  من واسه این اخلاق مادرم نمیخواستم برم اونجا.همش انتقاد همش میگه چرا این چاق چرا لاغره چرا دستشویی نمیره چرا رنگش زرده  چرا اون طوری میکنه چرا این حرفو میزنه کی بهش این حرفا رو یا داده چرا چرا چرا چرا چرا و منو دیوونه میکنه و خیلیییی توی کارم دخالت میکنه.

مادرم 15 سال معلم کلاس اول بود.خلاصه اینکه خواهرام بهم میگن تو حساسی و نباید حرفای مامانو به دل بگیری پس دل من چی.

خلاصه دیشب بابا گفت شوخی کردم درحالی که من خیلی ناراحت بودم.

موقع خواب ایننننن قدر مبین دلتنگ شوهر شد گریه کرد عکسشو بوس میداد و میگفت چه روزهای قشنگی با بابا داشتم با بابا خیلی خوشحال بودم و دلم تنگ شده براش و....مثل ابر بهار اشک میریخت.به شوهر زنگیدم  و اون یه کم مبین را ناز کرد و گفت زود میام بغلت میکنم و بوست میکنم اونم اروم شد و خوابید.

امروز صبح ساعت 9 سه تایی برخاستیم و البته دیگه مبین رو مهد نبردم و با هم صبونه خوردیم هر دوتا پسرام سرفه میکنن و رفته رو اعصابم.

خلاصه اینکه اینگونه به وقت نهار رسیدیم پردهای اشپزخونه رو انداختم ماشین و بعد همون زوری نیمه خشک وصل شون کردم اتاق خواب مرتب کردم جارو برقی که کار هر روز منه .ظرفا رو شستم .مبین رو بردم حموم.و به مادرم اینا اصلا نزنگیدم بابا همین حالا رنگ زد که چرا نیومدی گفتم مگه قرار بود بیام؟؟ خلاصه نمیدونم چه کنم اخعهه  برم یا نرم.

راستش من عاشق پدر و مادرم هستم اونام عاشق من و بچه هام هستن ولی نادرم اخلاقش خاصه میره رو اعصاب ادم.

شوهر امروز هیچ  زنگ نزده!!! تا الان یعنی وقت نکرده.تین مردها رو فقط خدا باید بشناسه.یک مارموزی  هستن این اقا مرتضی نفس گرم رو دیدین که رنش عاشقش بود رفت سرش هوو اورد.

خاک بر سر این مردهای دیوث.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.