سلام
سالها چندین وبلاگ داشتم توی بلاگفا.
حالا خواستم توی بلاگ اسکای بنویسم.
من یه زنم.دو پسر دارم.زندگی ام در جریانه..خدا را شکر.از روزانه هایم مینویسم.
امروز صبح بر خلاف دیروز با اسمان ابی مواجهه شدم واسه اینکه مبین مریض بود اونو مهد نبردم و به خونه مادرم بردمش.سریع ماشین را از پارکینگ در اوردم و با مبین راهی شدم.دو تا نون سنگک واسه مادراینا خریدم و رسیدم دم در خونمون بابام پسرمو ازم گرفت برد داخل مادر مهربونم برام صبحونه اورد همون طور توی حیاط خوردم و بالاخره راهی مدرسه شدم.روز پر کاریه واسم یکشنبه ها.تا دو درس دادم و کمی اداره رفتم دنبال یه سری کارها.خلاصه با مدیرمون به شهرم برگشتم.مدرسه ی من در یک شهر دیگه قرار داره و من در هفته سه روز میرم .
دنبال مبین اومدم بین راه بابا بهم زنگید .خلاصه با پسرم برگشتیم خونه .ماهان جونم اومد استقبالم.از دیدنش و لبخندش خیلی خو شحال شدم.خلاصه ساعت سه خونه بودم شوهرم سه و نیم اومد نهار خوردیم و من از اتفاقاتی که در مدرسه و اداره برام افتاده بود واسش تعریف کردم.
از اینکه میتونم هر روز پدر و مادرمو ببینم خیلی خدا رو شکر میکنم.از اینکه پسران سالم و خوبی دارم خدا رو شکر میکنم از اینکه شوهرم دوستم داره و اینو بهم ثابت کرده خدایا از تو ممنونم خدایا واسه شغلی که دارم واسه خونه ای که دارم واسه همه چیز ممنونم.منو به حال خودم وا مگذار.الان ساعت هفت غروبه .میخوام برم ظرفای نهار رو بشورم و غذای شام رو اماده کنم.شوهر با پدرش رفتن جایی کار دارند.