سلام

اون شب حرکت کردیم به سمت ویلا.توی راه شعر خوندیم و خندیدیم و به خونه خواهرم رفتیم خیلی تدارک دیده بودن.شب خوبی کنارشون بودیم و حرفای خواهرانه زدیم .بعد به سمت ویلا حرکت کردیم .و رفتیم دیدیم همه جمعن.ما هم اومدیم اونا شلوغ کردن و شادی .

واسه دختر خواهرشوهر بزرگه اونجا تولد گرفتن.پسرهام بازی و ذوق میکردن .خلاصه وقت خواب شد ویلا پنج خوابه و بزرگ و شیک بود و خلاصه من و دوتا خواهرشوهر توی یه اتاق خوابیدیم . شب موقع خواب به این فکر کردم که 100کیلومتر از پدر و مادرم  دورم و دلم شور زد و تنگ اوناشد.

واما صبح که بیدار شدیم دیدیم بهههههه چه منظره ای واقعا عالیییییی بود بعد صبونه ماشین رو برداشتم رفتم دورگردی اون حوالی....از دریا چی بگم صاف و بدون موج و ابی.منو یاد ابهای کیش انداخت.کنار ساحل هیچ کی نبود دویدیم منو و همسر و پسرام .بعد به مادرم زنگ زدم و گفتم انگار که کیش هستم و خیلی اینجا زیباست.اخه خزر همیشه مواجه مخصوصا پاییز و زمستون.واقعا کیف کردیم بعد ما پشت ماشین درشو باز گذاشتیم و اونجا نشستیم و دورگردی کردیم و واقعا الکی خوش بودیم و بعدش هم نهار و کباب و..  عصر هم باز در ویلا و بالکن زیباش گذشت .بعد غروبی برگشتیم و برگشتن همانا دوتا پسرهام مریض شدن و ما ساعت ده شب خوابیدیم از فرط خستگی.

فرداش شنبه چون مبین تب داشت بردمش خونه مون.مامان تا دید گفتش این سوغات کیشه و خندید چون دیروز هی زنگ میزدم که اینجا عالیه و...

خلاصه سه روز کاری م گذشت در مدرسه.خب روزهای پرکاری بود برام . 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.